ترجمه مقاله

نازان

لغت‌نامه دهخدا

نازان . (نف ) نازکننده مانند معشوقه . (ناظم الاطباء). نازنده . مفتخر. مباهی . بالنده . سربلند. سرافراز. که می نازد :
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه .

فردوسی .


و حق نازان شد و باطل حیران . (تاریخ بیهقی ).
او اصل مهتریست مر آن اصل را تو فرع
نازان بتو چو جسم بروح و شجر ببار.

سوزنی .


به چه خرمی و نازان گرو از تو برده هامان
اگرت شرف همین است که مال و جاه داری .

سعدی .


و جهانیان همه ایمن و ساکن بودند و در خیر و نعمت نازان . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
- سرو نازان :
دوتا گشت آن سرو نازان بباغ
همان تیره گشت آن فروزان چراغ .

فردوسی .


|| (ق ) در حال ناز. خرامان . بناز :
نازان و دمان بره چو نادانان
با قامت سرو و روی دیباهی .

ناصرخسرو.


و خرامان و نازان همی شد. (منتخب قابوسنامه ).
مه و خورشید را دیدند نازان
قران کرده ببرج عشقبازان .

نظامی .


و رجوع به ناز شود.
ترجمه مقاله