ناسامان
لغتنامه دهخدا
ناسامان . (ص مرکب ) نابسامان . بی هنجار. آشفته . بی حساب . نامنظم :
اندرین روزگار ناسامان
هرکه را علم هست یا هنر است
همچو روباه هست کشته ٔ دم
همچو طاوس مبتلای پر است .
|| تبهکار. نابکار. هرزه . || پریشان . نامربوط. نابجا : یلدرجی از گفته ٔ ناسامان پشیمان شد. (جهانگشای جوینی ). رجوع به نابسامان شود.
اندرین روزگار ناسامان
هرکه را علم هست یا هنر است
همچو روباه هست کشته ٔ دم
همچو طاوس مبتلای پر است .
محمدبن عبدالملک .
|| تبهکار. نابکار. هرزه . || پریشان . نامربوط. نابجا : یلدرجی از گفته ٔ ناسامان پشیمان شد. (جهانگشای جوینی ). رجوع به نابسامان شود.