ترجمه مقاله

ناف

لغت‌نامه دهخدا

ناف . (اِ) اوستا: نافه ، سانسکریت : نابهی ، نزدیک : نبها (نان ، خانواده )، پهلوی :ناف ، افغانی : نو، نوم ، استی : نَفّا ، بلوچی : ناپگ ، نافگ ، نافَغ ، کردی : ناو (ناف ، درون )، ناو (کَفَل ). نیز در اوستا: نَبا (ناف )، نَپات ، نَپْتَر ، پارسی باستان و سانسکریت :نَپات ، لاتینی : نِپُس ، آلمانی : نَبِل ، انگلیسی : نِیْوِل ، فارسی : ناف ، نافه ، نواده ، نبیر، نبیره . (ازبرهان قاطع چ معین حاشیه ٔ ص 2100). سوراخ وسط شکم . (برهان قاطع). جائی از روی شکم که منتهای روده است که بر شکم بچه ٔ تازه زائیده آویزان است و بریده می شود. (فرهنگ نظام ). بعربی آن را سُرَّه خوانند. (از انجمن آرا). (از آنندراج ). سرة. گودی کوچکی در وسط شکم که نشان داغ بند سره است . (ناظم الاطباء). ناخ . (برهان قاطع). سره . (دهار). غارة. (منتهی الارب ) :
همی تیر تا پرّ در خون گذشت
سر آهن از ناف بیرون گذشت .

فردوسی .


بزن کاردنافش سراسر بدر
وزآن پس بجه گر بیابی گذر.

فردوسی .


سر از برج ماهی برآورد ماه
بدرید تا ناف شعر سیاه .

فردوسی .


بدرید از هم تا ناف دهانهاشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان .

منوچهری .


سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چه کنم بو که به سر می نرسد.

خاقانی .


توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف .
سعدی (گلستان چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 56).
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به حلقت ز ناف .

سعدی .


مرا این سخن یاد از بلبلی است
که ناف تو پیچیده برگ گلی است .

؟ (از آنندراج ).


نه ناف است این که دلها کرد بیتاب
کزو افتاد فکر من به گرداب .

عامل (از آنندراج ).


در مهد رحم از آن می صاف
می خورده جنین به ساغر ناف .

فیاضی (از آنندراج ).


کاسه ٔ دریوزه سازد ناف را آهوی چین
تا کند بوئی گدائی از هوای زلف تو.

صائب .


شد کاسه ٔ دریوزه همه ناف غزالان
تا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفت .

صائب .


|| نافه :
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف در طلب ز آهو ناف .

سنائی .


ناف زمی است کعبه مگر ناف مشک شد
کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش .

خاقانی .


گفت نافم خود گواهی می دهد
منتی بر عود و عنبر می نهد.

مولوی .


|| وسط و میان هرچیز. (برهان قاطع). میان هرچیزی را ناف گویند. (از آنندراج ). چون ناف در وسط شکم واقعشده میان هرچیز را ناف آن گویند. (فرهنگ نظام ). وسطو میان هرچیزی . (ناظم الاطباء) :
بود در ناف غرفه سوراخی
روشنی تافته در او شاخی .

نظامی .


اهل دل اوست که بر وسعت خلق افزاید
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد.

صائب (از آنندراج ).


|| شکم . بطن :
بچه ای دارم در ناف چو برجیس
با رخ یوسف و بوی خوش بلقیس .

منوچهری .


از سوی ناف و ز پشت دوگرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند.

منوچهری .


برشکافی دماغ خصم چنانک
ناف سهراب روستم بشکافت .

خاقانی .


|| بالش گرد. (ناظم الاطباء).
- بریده بودن ناف کسی برصفتی یا کاری ؛ جبلی و طبیعی و فطری بودن آن صفت در وجود او : به جای شیر از پستان دایه ٔ فطرت خون حیوانات مکیده و ناف وجود او بر آن بریده . (مرزبان نامه ).
من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی
چون توان از عشق ببریدن به اکراهم دگر.

اوحدی .


دایه به مهرت برید ناف دل من
پس بکنارم گرفت گاه ولادت .

اوحدی .


- به ناف کسی بستن چیزی را ؛ تحمیل کردن بر او، خوراندن به او.
- غذا به ناف کسی بستن ؛ به او خوراندن غذا را.
- فحش به ناف کسی بستن ؛ به او فحش دادن .
- ناف آهو :
وآنکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ .

انوری .


چو پیش هو زنی هوئی جگرسوز
شود چون ناف آهونافه ٔ پاک .

عطار.


مشک ازچین زلف می افشاند
آه از ناف آهوان برخاست .

عطار.


ناف آهو شود دهان کسی
که در او وصف کبریای تو خاست .

عطار.


نفس را بوی خوش چندین نباشد
مگر در جیب دارد ناف آهو.

سعدی .


ناف آهو نخست خون بوده ست
سنگ بوده ست ز ابتدا، گوهر.

سعدی .


خالی که بود چو ناف آهوی ختن
دارد به رخ چوماه آن بت مسکن .

خاوری .


- ناف دو کس را با هم بریدن :
چون تیره شد اکنون می صاف من و تو
مادر نه به هم برید ناف من و تو.

ازرقی .


رجوع به ناف بریدن شود.
- امثال :
ناف ما را با هم نبریده اند .
نافشان را با هم زده اند . رجوع به ناف زدن شود.
نافش را به دروغ بریده اند .
ترجمه مقاله