ترجمه مقاله

نامدار

لغت‌نامه دهخدا

نامدار. (نف مرکب ) (از: نام + دار، دارنده ) مشهور. معروف . نامی . نام آور. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مشهور در دلیری یاعلم یا هنر یا نیکی . (فرهنگ نظام ). مشهور. معروف . دارای آوازه . نیکنام . سرافراز. بزرگوار. باعزت . باآبرو. (از ناظم الاطباء). سرشناس . شهره . مشتهر. صاحب نام .بلندآوازه . بلندنام : پس نصربن سیار مالک بن عمرو الحمامی را به حرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
هزار و صد و ده تن آمد شمار
بزرگان روم آنکه بد نامدار.

فردوسی .


فرستاده ٔ قیصر نامدار
سوی خانه رفت از بر شهریار.

فردوسی .


بکشتند هر کس که بد نامدار
همی تاخت با ویژگان شهریار.

فردوسی .


دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست
جسری بر آب جیحون محمود نامدار.

منوچهری .


یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران .

منوچهری .


اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. (تاریخ بیهقی ص 658).
اگر او نبودی چنین نامدار
ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار.

اسدی .


شاید که ندانیم نفایه
چون سوی خیار نامدارم .

ناصرخسرو.


نهان آشکاره کس ندیده ست
جز از تعلیم حری نامداری .

ناصرخسرو.


ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم .

مسعودسعد.


واجب کند که مرتفع و محتشم بود
ایوان نامور به خداوند نامدار.

امیرمعزی (از آنندراج ).


خواهی نهیش نام منوچهر نامجو
خواهی کنیش نام فریبرز نامدار.

خاقانی .


مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 5).
دل قوی شد بزرگواران را
زنده شد نام نامداران را.

نظامی .


روزی ملکی ز نامداران
میرفت برسم شهریاران .

نظامی .


در صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستگاران .

نظامی .


چون سخن گفتی امام نامدار
خلق آنجا جمع گشتی بی شمار.

عطار.


بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار.

سعدی .


به نام نامداری شد گهرسنج
که تیغش ملک را ماری است بر گنج .

وحشی .


- نامدار شدن ؛ شهره گشتن . مشهور شدن . شهرت یافتن :
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار.

فردوسی .


نامدار و مفتخر شد دره ٔ یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب .

ناصرخسرو.


- نامدار کردن ؛ به شهرت رساندن . مفتخر و مشهور کردن :
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سرابنای عصر کرد مرا نامدار.

خاقانی .


تا نکند شرع ترا نامدار
نامزد شعر مشو زینهار.

نظامی .


|| سردار. صاحب منصب . پهلوان سپاه . مهتر:
از ایرانیان کشته بد سی هزار
هزار وصد و شصت و شش نامدار.

دقیقی .


وز آن دشمنان کشته بد صد هزار
از آن هشتصد سرکش و نامدار.

دقیقی .


همه نامداران جوشن وران
برفتند با گرزهای گران .

فردوسی .


به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار
که تندی نه خوش آید از نامدار.

فردوسی .


که ای نامداران گردن فراز
به رای شما هر کسی را نیاز.

فردوسی .


سواران ز پس بود و خاقان ز پیش
همی راند با نامداران خویش .

فردوسی .


همه نامداران پرخاش جوی
ز خشکی به دریا نهادند روی .

فردوسی .


نامداران و موبدان سپاه
همه گرد آمدند بر در شاه .

نظامی .


پس از رنج سرما و باران و سیل
نشستند با نامداران خیل .

سعدی .


- نامدار شدن ؛ مهتری یافتن . به نام و شهرت رسیدن :
چو رفت از میان نامور شهریار
پسر [ جمشید ] شد بجای پدر نامدار.

فردوسی .


|| نامداران ؛ معاریف . بزرگان . اعیان :
چنین گفت با نامداران شهر
هر آن کس که اواز خرد داشت بهر.

فردوسی .


خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.

فردوسی .


همه پهلوانان لشکرش را
همه نامداران کشورش را.

فردوسی .


|| ذواسم . (افضل الدین طبیب ، از مقدمه ٔ لغت نامه ص 78). صاحب اسم ، جوهر و ذات :
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.

ناصرخسرو.


|| نفیس . زبده . منتخب . ارزنده . گزین . خوب . مرغوب . گرامی . جالب :
به گنج اندرون آنچه بد نامدار
گزیدند زربفت چینی هزار.

فردوسی .


فرودآمد از باره ٔ نامدار
بسی آفرین خواند بر شهریار.

فردوسی .


بپرسید و گفت این دژ نامدار
چه جای است و چند است در وی سوار.

فردوسی .


قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی
میان دشتی سیراب ناشده ز مطر.

فرخی .


باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار.

فرخی .


این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی ).
درآمد بدان دره ٔ نامدار
یکی کوه جنبان بدید آشکار.

اسدی .


که افکند نام از بزرگان حرب ؟
مگر خنجر نامدار علی .

ناصرخسرو.


- افسر نامدار :
همه پاک با طوق و با گوشوار
به سر بر بزر افسر نامدار.

فردوسی .


- انجمن نامدار :
ببینی کز این یکتن پیلتن
چه آید بدان نامدار انجمن .

فردوسی .


پر از درد بنشست با رای زن
چنین گفت با نامدار انجمن .

فردوسی .


- تخمه ٔ نامدار :
نبیر جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمه ٔ نامدار.

فردوسی .


- گوهر نامدار :
هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار.

فردوسی .


ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند وز گوهر نامدار.

فردوسی .


- لشکر نامدار :
گزین کرد ازآن لشکر نامدار
سواران شمشیر زن صد هزار.

فردوسی .


بدانگونه آن لشکر نامدار
بیامدروارو سوی کارزار.

فردوسی .


دودستش ببستند و بردند خوار
پراکنده شد لشکر نامدار.

فردوسی .


- نامه ٔ نامدار :
هم اندر زمان پیش او شد سوار
به دست اندرون نامه ٔ نامدار.

فردوسی .


- نیزه ٔ نامدار :
چو او را بدیدند گردان چنین
که آن نیزه ٔ نامدار گزین .

فردوسی .


ترجمه مقاله