ناژ
لغتنامه دهخدا
ناژ. (اِ) درخت کاج . درخت صنوبر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از هفت قلزم ). ناژ و نوژ و نشک درخت کاج باشد. (از انجمن آرا). ناژ. ناژو. ناز. نوژ. نشک . نوژن . نوج که درختی است از نوع صنوبر و سرو. بعضی ناژ را همان عرعر دانسته اند. ازین بیت منوچهری شاید استنباط شود که ناژ و عرعر دو درخت از یک نوع باشند :
تو گوئی به باغ اندر، آن روز برف
صف ناژ بود و صف عرعران .
درخت کاج و صنوبر و شمشاد و جاینده . (ناظم الاطباء). بعضی گویند درختی است شبیه به صنوبر و آن هم پیوسته می باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). درختی است مانند سرو، بار او ترنجی بود کوچک و عیبه عیبه ، چون عیبه ٔ جوشن و گفته اند درخت ناج است . (فرهنگ اوبهی ). درخت کاج را در کتب مختلفه به نامهای سرو سیاه ، ناژ، نوژ، ناج ، ناجو نام برده اند و به عربی آن را صنوبر می نامند. (درختان جنگلی ایران تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 123) : آن مرد بیرون شد زاغی دید بر درخت ناژ نشسته ، بانگ کرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). زاغی دیدم بر درخت ناژ بانگ همی کرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد
پندارد کآن از پی او ساخته داریست .
همیشه تا به زمستان و فصل تابستان
برنگ سبز بود ناژ و سرو غاتفری .
چو بوستان که فروزان شود به سرو و به ناژ.
ترا شناسد دانا مرا شناسد نیز
تواز قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ.
ای بی هنر و خوب به چهره هنرت کو؟
خود شرم نیایدت ازین قامت چون ناژ؟
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
وآنت گوید بر سر هفتم فلک
جوی آب و باغ ناژ و عرعر است .
تو گوئی به باغ اندر، آن روز برف
صف ناژ بود و صف عرعران .
(از برهان قاطع چ معین حاشیه ٔ ص 2097).
درخت کاج و صنوبر و شمشاد و جاینده . (ناظم الاطباء). بعضی گویند درختی است شبیه به صنوبر و آن هم پیوسته می باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). درختی است مانند سرو، بار او ترنجی بود کوچک و عیبه عیبه ، چون عیبه ٔ جوشن و گفته اند درخت ناج است . (فرهنگ اوبهی ). درخت کاج را در کتب مختلفه به نامهای سرو سیاه ، ناژ، نوژ، ناج ، ناجو نام برده اند و به عربی آن را صنوبر می نامند. (درختان جنگلی ایران تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 123) : آن مرد بیرون شد زاغی دید بر درخت ناژ نشسته ، بانگ کرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). زاغی دیدم بر درخت ناژ بانگ همی کرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد
پندارد کآن از پی او ساخته داریست .
فرخی .
همیشه تا به زمستان و فصل تابستان
برنگ سبز بود ناژ و سرو غاتفری .
عنصری .
چو بوستان که فروزان شود به سرو و به ناژ.
لبیبی .
ترا شناسد دانا مرا شناسد نیز
تواز قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ.
لبیبی .
ای بی هنر و خوب به چهره هنرت کو؟
خود شرم نیایدت ازین قامت چون ناژ؟
ناصرخسرو.
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو.
وآنت گوید بر سر هفتم فلک
جوی آب و باغ ناژ و عرعر است .
ناصرخسرو.