ترجمه مقاله

ندما

لغت‌نامه دهخدا

ندما. [ ن ُدَ ] (از ع ، اِ) مصاحبان . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). ندیمان . همنشینان . (ناظم الاطباء). ندماء : امیر عبدالسلام رئیس بلخ را اختیار کرد و از جمله ٔ ندما بود و به رسولی رفته . (تاریخ بیهقی ص 519).
بود از ندمای شه جوانی
در هر هنری تمام دانی .

نظامی .


یکی از ندمای ملک که در آن سال از سفر دریا آمده بود. (گلستان ). و از جمله آداب ندمای ملوک یکی آن است . (گلستان ). و طایفه ای از ندمای ملک با او یار شدند. (گلستان ).
ترجمه مقاله