نشاختن
لغتنامه دهخدا
نشاختن . [ ن ِ ت َ ] (مص ) نشاندن . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). نشانیدن . (یادداشت مؤلف ). نشاستن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک .
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش .
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش .
چو خسرو ورا دید بنواختش
بر آن خسروی گاه بنشاختش .
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانْش بر اسب بنشاختند.
برآمد جم از جا و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش .
چو رفت او بتی همچنان ساختند
بر این سانْش بر تخت بنشاختند.
با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
|| تعیین کردن . (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود. || نشاندن . نصب کردن . تعبیه کردن . کار گذاشتن . رجوع به نشاندن شود.
- اندرنشاختن ؛ نصب کردن . به کار بردن . کار گذاشتن :
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت .
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جای اندرنشاخت .
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندرنشاخت .
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت .
- || نشاندن . فروبردن . جای دادن :
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
- || غرس کردن . کاشتن :
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت .
- برنشاختن ؛ نشاندن .نشانیدن .
- || اندرنشاختن . نصب کردن :
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت .
- درنشاختن ؛ نشانیدن . سوار کردن :
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت .
- || جای دادن . مکان دادن :
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن .
- || نصب کردن . کار گذاشتن . تعبیه کردن :
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گردش درون تیغها درنشاخت .
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج در آهنین درنشاخت .
آب این خم که درنشاخته اند
از پی دام صید ساخته اند.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک .
آغاجی .
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش .
فردوسی .
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش .
فردوسی .
چو خسرو ورا دید بنواختش
بر آن خسروی گاه بنشاختش .
فردوسی .
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانْش بر اسب بنشاختند.
اسدی .
برآمد جم از جا و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش .
اسدی .
چو رفت او بتی همچنان ساختند
بر این سانْش بر تخت بنشاختند.
اسدی .
با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
قطران (از انجمن آرا).
|| تعیین کردن . (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود. || نشاندن . نصب کردن . تعبیه کردن . کار گذاشتن . رجوع به نشاندن شود.
- اندرنشاختن ؛ نصب کردن . به کار بردن . کار گذاشتن :
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت .
فردوسی .
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جای اندرنشاخت .
فردوسی .
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندرنشاخت .
فردوسی .
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت .
اسدی .
- || نشاندن . فروبردن . جای دادن :
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
فرخی .
- || غرس کردن . کاشتن :
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت .
فردوسی .
- برنشاختن ؛ نشاندن .نشانیدن .
- || اندرنشاختن . نصب کردن :
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت .
فردوسی .
- درنشاختن ؛ نشانیدن . سوار کردن :
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت .
فردوسی .
- || جای دادن . مکان دادن :
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن .
سوزنی .
- || نصب کردن . کار گذاشتن . تعبیه کردن :
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گردش درون تیغها درنشاخت .
فردوسی .
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج در آهنین درنشاخت .
اسدی .
آب این خم که درنشاخته اند
از پی دام صید ساخته اند.
نظامی .