نصر
لغتنامه دهخدا
نصر. [ ن َ ] (اِخ ) ظهیرالدین (امیر...) السموری سجزی .از رجال دربار غوریه و از شعرای قرن ششم است ، فخرالدین مبارکشاه معاصر و ممدوح وی بوده است . او راست :
هر که چون گل به زر فریفته شد
در عمل آب روی داد به باد
دست کوتاه باش و راد چو سرو
تا سرافراز باشی و آزاد.
گر در میان شغل مرا دستگاه نیست
از راستیم دان که نه افزون نه کاسته ست
می خواستم که خواسته ای باشد و نبود
آری نه خواسته همه کس را بخواسته ست .
سین یافت تاج سر چو کژی دارد و الف
بی دستگاه ماند از ایرا که راست است .
رجوع به لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 120 شود.
هر که چون گل به زر فریفته شد
در عمل آب روی داد به باد
دست کوتاه باش و راد چو سرو
تا سرافراز باشی و آزاد.
#
گر در میان شغل مرا دستگاه نیست
از راستیم دان که نه افزون نه کاسته ست
می خواستم که خواسته ای باشد و نبود
آری نه خواسته همه کس را بخواسته ست .
#
سین یافت تاج سر چو کژی دارد و الف
بی دستگاه ماند از ایرا که راست است .
رجوع به لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 120 شود.