ترجمه مقاله

نقره خنگ

لغت‌نامه دهخدا

نقره خنگ . [ ن ُ رَ/ رِ خ ِ ] (اِ مرکب ) اسب سفید که رنگ آن مانند سیم روشن باشد. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) :
وین تاختن شب از پی روز
چون از پس نقره خنگ ادهم .

ناصرخسرو.


چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک زره دار پیش او چه هزار.

ابوالفرج رونی .


دین فروشی کنی که تا سازی
بارگی نقره خنگ و زین زر کند.

سنائی .


عیسی دو نقره خنگ سپهر است مرکبش
ز او هیچ کم نشد که بر آن لاشه خر نشست .

غزنوی .


بخت من شبرنگ بوده و نقره خنگش کرده ام
پس به نام شاه شرعش داغ ران آورده ام .

خاقانی .


چرخ را چون سمند نعل افکند
تنگ بر نقره خنگ بست آخر.

خاقانی .


شحنه ٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته
هر زری کاکسیرسازان خزان افشانده اند.

خاقانی .


هنوزم کهن سرو دارد نوی
همان نقره خنگم کند خوشروی .

نظامی .


با کمرهای مرصع در میان
هر یکی را نقره خنگی زیر ران .

عطار.


آفتاب از شوق پابوست دل خود می خورد
تا ز بهر نقره خنگت آورد زرین رکاب .

عرفی (آنندراج ).


ترجمه مقاله