نقش گرفتن
لغتنامه دهخدا
نقش گرفتن . [ ن َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) نقش قبول کردن . (از آنندراج ). نقش پذیرفتن :
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه بود جفت و همه عمر فرد ماند.
چنین که من ز لباس تعلق آزادم
عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد.
|| تأثیر کردن . مؤثر افتادن :
خدا را ای نصیحت گو حدیث از مطرب و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد.
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه بود جفت و همه عمر فرد ماند.
خاقانی .
چنین که من ز لباس تعلق آزادم
عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد.
صائب (از آنندراج ).
|| تأثیر کردن . مؤثر افتادن :
خدا را ای نصیحت گو حدیث از مطرب و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد.
حافظ.