نوآمد
لغتنامه دهخدا
نوآمد. [ ن َ / نُو م َ ] (ن مف مرکب ) نوآمده . تازه وارد. || نوزاد. (یادداشت مؤلف ) :
فریدون چو روشن جهان را بدید
به چهر نوآمد یکی بنگرید.
پیش بین دختر نوآمد من
دید کآفاتش از پس است برفت .
داغ بر رخ زاده بهر بندگی ّ مصطفی
هر نوآمد کز مشیمه ی ْ چارارکان آمده .
فریدون چو روشن جهان را بدید
به چهر نوآمد یکی بنگرید.
فردوسی .
پیش بین دختر نوآمد من
دید کآفاتش از پس است برفت .
خاقانی .
داغ بر رخ زاده بهر بندگی ّ مصطفی
هر نوآمد کز مشیمه ی ْ چارارکان آمده .
خاقانی .