نوبت زدن
لغتنامه دهخدا
نوبت زدن . [ ن َ / نُو ب َ زَدَ ] (مص مرکب ) و نوبت پرداختن ؛ نقاره زدن . معمول بود که در نقاره خانه ٔ شاهان در شبانه روز چند بار نقاره می زدند، گاه سه بار، گاه پنج بار و گاه هفت بار . در اواخر قاجاریه و اوایل دوره ٔ پهلوی یک بار به هنگام غروب در سردر باغ ملی تهران نقاره می زدند. (فرهنگ فارسی معین ) :
نوبت زدند نوبت عیش است ساقیا
عیشم به روی تازه ٔ خود تازه کن بیا.
|| دعوی شاهی کردن .اعلام سلطنت و حکومت کردن . رجوع به ترکیب «نوبت زدن برای کسی » شود.
- نوبت چیزی زدن ؛ وجود آن یا فرارسیدن آن را اعلام کردن . (یادداشت مؤلف ) :
نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت
کشور دیگر گرفت لشکر دیگر شکست .
تا نوبت نبوت او در عرب زدند
از جودی و اُحُد صلوات آمدش صدا.
نوبت شادی گذشت بر در امّید
نوبت غم زن که غمگسار تو کم شد.
کسی که نوبت «الفقر فخر» زد جانش
چه التفات نماید به تاج و تخت و نوا؟
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی .
- نوبت زدن برای کسی ؛ شاهی و حکومت او را اعلام کردن . خیمه و خرگاه سلطنت او را برافراختن یا نقاره ٔ شاهی و کوس قدرت به نام او نواختن :
آنکه ملکش برتر از نوبت تنند
برتر از هفت اخترش نوبت زنند.
- دونوبت زدن ؛ دعوی شاهی کردن . (یادداشت مؤلف ) :
دونوبت زن ار یافتی یکدلی
نباشد چو تو در جهان مقبلی .
- پنج نوبت زدن :
مزن پنج نوبت در این چارطاق
که بی ششدره نیست این نه رواق .
یکی نوبتی چار حد برفراخت
که بر نه فلک پنج نوبت نواخت .
گر پنج نوبتت به در قصر می زنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری .
نوبت زدند نوبت عیش است ساقیا
عیشم به روی تازه ٔ خود تازه کن بیا.
حسن دهلوی (از آنندراج ).
|| دعوی شاهی کردن .اعلام سلطنت و حکومت کردن . رجوع به ترکیب «نوبت زدن برای کسی » شود.
- نوبت چیزی زدن ؛ وجود آن یا فرارسیدن آن را اعلام کردن . (یادداشت مؤلف ) :
نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت
کشور دیگر گرفت لشکر دیگر شکست .
انوری (از آنندراج ).
تا نوبت نبوت او در عرب زدند
از جودی و اُحُد صلوات آمدش صدا.
خاقانی .
نوبت شادی گذشت بر در امّید
نوبت غم زن که غمگسار تو کم شد.
خاقانی .
کسی که نوبت «الفقر فخر» زد جانش
چه التفات نماید به تاج و تخت و نوا؟
مولوی .
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی .
سعدی .
- نوبت زدن برای کسی ؛ شاهی و حکومت او را اعلام کردن . خیمه و خرگاه سلطنت او را برافراختن یا نقاره ٔ شاهی و کوس قدرت به نام او نواختن :
آنکه ملکش برتر از نوبت تنند
برتر از هفت اخترش نوبت زنند.
مولوی .
- دونوبت زدن ؛ دعوی شاهی کردن . (یادداشت مؤلف ) :
دونوبت زن ار یافتی یکدلی
نباشد چو تو در جهان مقبلی .
نزاری .
- پنج نوبت زدن :
مزن پنج نوبت در این چارطاق
که بی ششدره نیست این نه رواق .
نظامی .
یکی نوبتی چار حد برفراخت
که بر نه فلک پنج نوبت نواخت .
نظامی .
گر پنج نوبتت به در قصر می زنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری .
سعدی .