نکوخوی
لغتنامه دهخدا
نکوخوی . [ ن ِ ] (ص مرکب ) نکوخو. رجوع به نکوخو شود :
شادمان باد و به هر کام که دارد برساد
آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر.
نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت
نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر.
نکوخویان سفیهان را زبونند
که اینان راهوار آنان حرونند.
شادمان باد و به هر کام که دارد برساد
آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر.
فرخی .
نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت
نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر.
فرخی .
نکوخویان سفیهان را زبونند
که اینان راهوار آنان حرونند.
امیرخسرو.