ترجمه مقاله

نکوگوی

لغت‌نامه دهخدا

نکوگوی . [ ن ِ ] (نف مرکب ) خوش سخن . خوش گفتار. که سنجیده و پسندیده گوید. که درست و صواب گوید :
تو چندان که باشی سخن گوی باش
خردمند باش و نکوگوی باش .

فردوسی .


با مردم نکوگوی دژم مباش . (منتخب قابوسنامه ص 43).
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظ نکوگویان مشروح و مفسر.

ناصرخسرو.


یا نکوگوی باش یا ابکم .

سنائی .


مغی را که با من سر و کار بود
نکوگوی هم حجره و یار بود.

سعدی .


نکوگویان نصیحت می کنندم
ز من فریاد می آید که خاموش .

سعدی .


|| که نام دیگران را به نیکی برد. که محاسن و نیکی های دیگران را بیان کند. مقابل بدگوی :
چو آنکس نباشد نکوگوی من
که روشن کند عیب بر روی من .

سعدی .


یکی خوب کردار و خوش خوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.

سعدی .


ترجمه مقاله