ترجمه مقاله

نگون بخت

لغت‌نامه دهخدا

نگون بخت . [ ن ِ گوم ْ ب َ ] (ص مرکب )بدبخت . سیاه بخت . بیچاره . (ناظم الاطباء). بداقبال . (فرهنگ فارسی معین ). وارون بخت . نگون اختر :
نگون بخت را زنده بر دار کن
وز آن نیز با ما مگردان سخن .

فردوسی .


وز آن پس که داند که پیروز کیست
نگون بخت ار گیتی افروز کیست .

فردوسی .


نگون بخت را زنده بر دار کرد
دل مرد بدکار بیدار کرد.

فردوسی .


رسول را گفت برو و به این ترک نگون بخت بگو که ما را از تو نه نزل می بایدو نه برگ و ساز. (اسکندرنامه ٔ خطی ).
بگفت ای نگون بخت بدبخت زن
خطاکار ناپاک ناپاک تن .

؟ (از قصص الانبیاء ص 77).


با دولت والای تو اعدای نگون بخت
باشند ز پیروز شدن خاسر و خائب .

سوزنی .


بخور ای نیک سیرت سره مرد
کآن نگون بخت گرد کرد و نخورد.

سعدی .


سوار نگون بخت بی راهرو
پیاده برد زو به رفتن گرو.

سعدی .


شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیوه خرمن بسوخت .

سعدی .


ترجمه مقاله