ترجمه مقاله

نیش

لغت‌نامه دهخدا

نیش . (اِ) مبضغ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). افزاری بود به صورت نیش که بدان رگ گشایند. (انجمن آرا). نیشتر. نشتر. تیغ. مفصد. مشرط. (یادداشت مؤلف ) :
گفت فردانیش آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.

رودکی .


گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست .

فردوسی .


به دیدارش هرکس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی .

فرخی .


نیش بگرفت و گفت عز علیک
اینچنین دست را که یارد خست .

عنصری .


خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم
به نیش از سقبه آن ناسور یک هفته بر دارم .

سوزنی .


خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشاده ای دم .

خاقانی .


نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست .

خاقانی .


رگ را سر نیش یاد نارم
چون بالش پرنیان ببینم .

خاقانی .


نیشی بداده بود زهرآلود تا سلطان را بدان فصد کند. (راحةالصدور).
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد.

نظامی .


ترسم ای فصاد اگر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی .

مولوی .


طفل می ترسد ز نیش و احتجام
مادر مشفق در آن غم شادکام .

مولوی .


عاقبت درد دل به جان برسید
نیش فکرت به استخوان برسید.

سعدی .


مرا خود دلی دردمند است و ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش .

سعدی .


|| آلت زهر ریختن کژدم و زنبور و امثالها. (سروری ). سوزن گونه ای که بر دم زنبور و کژدم و بیشتر گزندگان است زدن را و زهر ریختن را. حمة. ابره . (یادداشت مؤلف ) :
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست .

فردوسی .


شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش .

عنصری .


یکی چون مرغ پرنده ولیکن پرش اندیشه
یکی ماننده ٔ کژدم ولیکن نیش او در فم .

ناصرخسرو.


نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است .

ناصرخسرو.


درختی شگفت است مردم که بارش
گهی نیش و زهراست و گه نوش و شکّر.

ناصرخسرو.


نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد.

خاقانی .


نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.

خاقانی .


به زنبوره ٔ تیر زنبورنیش
شده آهن و سنگ را روی ریش .

نظامی .


هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زآن نیش و زین دیگر عسل .

مولوی .


من خود از کیدعدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش .

سعدی .


دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم .

سعدی .


خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته ست
نوش می خواهی هلا گر پای داری نیش را.

سعدی .


به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسی کو انگبین جوید چه باک از نیش زنبورش .

اوحدی .


آفریننده ٔ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.

مکتبی .


|| زهر. (سروری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا).مقابل نوش . (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || کنایه ٔ توهین آمیز. تعریض اهانت آمیز. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نیش زدن در سطور ذیل شود. || نوک و تیزی سر خنجر و کارد. (انجمن آرا). تیزی سر هر چیز را گویند همچو نیش کارد و خنجر. (برهان قاطع). نوک تیز خنجر و شمشیر و جز آن :
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.

باباطاهر.


|| نوک باریک و تنک چیزی مانند نیش قلم . (یادداشت مؤلف ). رجوع به معنی قبلی شود. || سُک . چوب نوک تیز یا چوبی که بر نوک سیخی از آهن است راندن ستور را. (یادداشت مؤلف ).سیخ . سیخونک :
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم نیش .

لبیبی .


بی جرم و جنایتی که از من دانی
چون پیر خر از نیش ز من ترسانی .

فرخی .


|| دندان دراز نوک دار که به هر دو جانب دهان سباع و خوک و غیره باشد. (غیاث اللغات ). آزم . ناب . یشک . دندان تیز. (یادداشت مؤلف ). هر یک از چهار دندان نوک تیز جلو دهان دو عدد در بالا و دو عدد در پائین . ناب . ضرس الکلب . دندان بادام شکن . (فرهنگ فارسی معین ) :
هرکه او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید بر او تا کار او یک جا کند.

منوچهری .


بانگ او کوه بلرزاندچون شیهه ٔ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.

منوچهری .


|| در تداول ، توسعاً به معنی دهان است . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نیش باز کردن و نیش باز شدن در ترکیبات نیش در سطور بعد شود. || نشان . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). علامت . (ناظم الاطباء). || علم و رایت . (ناظم الاطباء). || نوعی خرما که آن را خرمای ابوجهل گویند. (از برهان ). || توسعاً به معنی نیش زدن هم آمده است :
نیش عقرب نه ازره کین است
اقتضای طبیعتش این است .

سعدی .


محرم کیشم نئی به خویشم بگذار
مرهم ریشم نئی ز نیشم بگذر.

قاآنی .


- به نیش زدن ؛نیش زدن :
من خوداز کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش .

سعدی .


- به نیش کشیدن ؛ به دندان کندن گوشت نیم پخته از استخوان و امثال آن . (یادداشت مؤلف ).
- || بدندان گرفتن . در تحقیر و مزاح در مورد کسی که شخصی یا چیز مطلوب خود را بردارد و با خود برد گویند: به نیش کشید و برد، در مقام تشبیه به گربه که بچه اش را به دندان گیرد و جابجا کند.
- به نیش گرفتن ؛ نیش زدن . گزیدن :
بشد مرد دانا پی کار خویش
گرفتند یک روز [زنبوران ] زن را به نیش .

سعدی .


- نیش باز کردن ؛ خنده ای خنک و بی مزه و نادلنشین کردن .
- نیش باز شدن ؛ خندان شدن . از خوشحالی خنده کردن . لبان کسی تا بناگوش بازشدن . فراخ خندیدن به نشانه ٔ خوشحالی . (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین ).
- نیش خوردن ؛گزیده شدن . به نیش آزرده گشتن :
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش .

سعدی .


به نیشی که خوردم چه مایه نوش آوردم . (گلستان سعدی ).
- نیش زدن ؛ به نیشتر زدن :
سنان جور بر دل ریش کم زن
چو مرهم می نسازی نیش کم زن .

ناصرخسرو.


زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش .

نظامی .


نه نیشی می زند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم .

سعدی .


شعر خون بار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم .

حافظ.


- || گزیدن .با نیش آزردن چنانکه زنبور و عقرب . با نیش زهر در تن فروکردن چنانکه زنبور. (یادداشت مؤلف ) :
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.

خاقانی .


اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش .

نظامی .


نیش در آن زن که ز تو نوش خورد
پشم در آن کش که ترا پنبه کرد.

نظامی .


زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن .

سعدی .


سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند گر طلب نوش کنی .

سعدی .


بی هنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر دل می زند چون کژدمی .

سعدی .


- || سر برآوردن . دمیدن . اندکی روییدن چیزی ، چون نیش زدن سبزه از خاک ، یا نیش زدن شکوفه از شاخ یا نیش زدن دندان از لثه . (از یادداشت های مؤلف ).
- || به کنایت ها کسی را آزردن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نیش زبان زدن شود.
- نیش شکستن در دل ؛ تحمل طعن کردن :
نوش دادم به کسان نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند.

صائب (از آنندراج ).


- نیش فروبردن ؛ نشتر زدن . نیش زدن :
جزع تو در دل هزار نیش فروبرد
لعل تو جان را هزار کار برآورد.

خاقانی .


- نیش فروزدن ؛ نیش زدن :
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هرآنگه که نیشی به مردم فروزد.

خاقانی .


- امثال :
نوش خواهی نیش می باید چشید .
ترجمه مقاله