ترجمه مقاله

نیوشنده

لغت‌نامه دهخدا

نیوشنده . [ ش َ دَ / دِ ] (نف ) گوش کننده . شنونده . (برهان قاطع) (آنندراج ). سامع. مستمع :
تهمتن بدو گفت من بنده ام
سخن هرچه گوئی نیوشنده ام .

فردوسی .


بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زآن برخورد.

فردوسی .


بپرهیز و با جان ستیزه مکن
نیوشنده باش از برادر سخن .

فردوسی .


تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی
نیوشنده از من کند جمله باور.

فرخی .


تا آفتاب و نجم بوند از برای من
خواننده ٔ حدیث و نیوشنده ٔ کلام .

سوزنی .


نیوشنده ای خواهم از روزگار
که گویم بدو راز آموزگار.

نظامی .


سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست .

نظامی .


ولیکن نیوشنده را در جواب
سخن واجب آمد به فکر صواب .

نظامی .


ترجمه مقاله