ترجمه مقاله

ن

لغت‌نامه دهخدا

ن . [ ن َ ] (پیشوند) حرف نفی باشد و در اول فعل و مصدر آید: نرفت ، نمیکند، نخواهد رفت ، ندیدن ، ننوشتن .
در اول فعل :
مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود
نبود دندان ، لابل چراغ تابان بود.

رودکی .


هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را بکس .

فردوسی .


هر که او نفس خویش نشناسد
نفس دیگر کسی چه بشناسد.

سنائی .


به شمعش بر بسی پروانه بینی
ز نازش سوی کس پروا نبینی .

نظامی (خسرو و شیرین ص 51).


بجد و جهد، چو کاری نمیرود از پیش
بکردگار رها کرده به مصالح خویش .

حافظ.


حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمترجو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را.

حافظ.


در اول مصدر:
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن .

حافظ.


شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این سوز نهفتن تا کی .

وحشی .


در بعض لهجه ها علامت نفی به کسر نون است . و در تداول عوام گاهی برای نهی مستعمل است : نرو، نکن ، نگیر، بجای : مرو، مکن ، مگیر . || و گاه برای نهی است چون در اول امر درآید، به شرط آنکه در آخر نیز یاء خطاب آید. (یادداشت مؤلف ):
در این ره گرم رو می باش ، لیک از روی نادانی
مگر نندیشیا هرگز، که این ره را کران بینی .

سنائی .


امیر از خنده بیخود گشت و گفت : زنهار تا نروی که به پنجاه راضی شوند. (باب چهارم گلستان ).
به خدائی که توئی بنده ٔ بگزیده ٔ او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی .

حافظ.


|| مؤلف آنندراج نوشته است : و از شأن اوست که گاهی بجای میم نهی نیز مستعمل شود، چون : نباید و نماند، به معنی مبادا و مماناد، و خواجه نظامی در فرستادن سکندر ارسطاطالیس را با روشنک به شهر یونان [ گوید ] :
چنان بینم از رای روشن صواب
که چون میکنم گرد گیتی شتاب
زر و زیور خود فرستم بروم
که هست استواری در آن مرز و بوم
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب هر دم درست
بداندیش گیرد سر تخت ما
به تاراج دشمن شود رخت ما.
و در تظلم نمودن مصریان به حضرت سکندر از دست زنگیان :
شه دادگر داور دین پناه
چو دانست کاورد زنگی سپاه
هراسان شد از لشکر بی قیاس
نباید که دانا بود بی هراس .
و در مصاف کردن با لشکر زنگیان ، مثنوی :
چنان به که با او مدارا کنید
بیائید عذر آشکارا کنید
نباید که آن آتش آید بتاب
که ننشیند آنگه به دریای آب .
و در جای دیگر فرموده :
سکندر شه هفت کشور نماند
نماند کسی چون سکندر نماند.

(آنندراج ، حرف ن ).


|| (پسوند) حرف مصدر، و آن نونی است مفرد که در اواخر افعال ، معنی مصدر آرد، چنانک : آمدن و رفتن . (المعجم ص 177). علامت مصدر است که گاهی پیش از آن «د» و گاهی «ت » باشد:
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند.
از این بیش گفتن نباشد پسند
که نقش جهان نیست بی نقشبند.

نظامی .


پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت
افروختن و سوختن و جامه دریدن .

؟


|| ین (نسبت ) است : ریخن = ریخان . ریغن = ریغان .
ترجمه مقاله