هراه
لغتنامه دهخدا
هراه . [ هََ / هَِ ] (اِخ ) هرات . (غیاث ) :
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه .
چو خدمت تو که مقصودم است حاصل نیست
مرا یکی است نشابور وبلخ و مرو و هراه .
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه .
منوچهری .
چو خدمت تو که مقصودم است حاصل نیست
مرا یکی است نشابور وبلخ و مرو و هراه .
انوری .