هفت آب
لغتنامه دهخدا
هفت آب . [ هََ] (اِ مرکب ) هفت دریا. (یادداشت مؤلف ) :
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقه ٔ زاهد می انگوری کرد.
- هفت آب شستن ؛ کاملاً پاک کردن . بسیار خوب شستن :
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شوی از کینه ها
آنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو.
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقه ٔ زاهد می انگوری کرد.
حافظ.
- هفت آب شستن ؛ کاملاً پاک کردن . بسیار خوب شستن :
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شوی از کینه ها
آنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو.
مولوی .