هم نبردی
لغتنامه دهخدا
هم نبردی . [ هََ ن َ ب َ ] (حامص مرکب ) هم نبرد بودن . هم زور بودن یا روبه رو شدن در میدان جنگ :
که چوگان و میدان و مردی مراست
ابا جنگیان هم نبردی مراست .
با هرکه به حکم همنبردی
بندی کمر هزار مردی .
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
توسرکوچک آیی و من سربزرگ .
- هم نبردی کردن ؛ روبه رو شدن و جنگیدن :
اگربا من او هم نبردی کند
نه مردی که آزادمردی کند.
که چوگان و میدان و مردی مراست
ابا جنگیان هم نبردی مراست .
فردوسی .
با هرکه به حکم همنبردی
بندی کمر هزار مردی .
نظامی .
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
توسرکوچک آیی و من سربزرگ .
نظامی .
- هم نبردی کردن ؛ روبه رو شدن و جنگیدن :
اگربا من او هم نبردی کند
نه مردی که آزادمردی کند.
نظامی .