هنرسوار
لغتنامه دهخدا
هنرسوار. [ هَُ ن َ س َ ] (ص مرکب ) آنکه گویی هنر را چون مرکبی رام کرده و بر آن سوار است . هنرمند :
هنرسواری دلیر که روی میدان از او
چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان .
مرد هنرسوار که یک باره از هنر
اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت .
هنرسواری دلیر که روی میدان از او
چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان .
مسعودسعد.
مرد هنرسوار که یک باره از هنر
اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت .
مسعودسعد.