ترجمه مقاله

هنگام

لغت‌نامه دهخدا

هنگام . [ هََ ] (اِ) درپارسی باستان هَنْگام َ، ارمنی اَنْگَم . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). وقت و زمان و گاه . (برهان ) :
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم وش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گرای .

رودکی .


دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز.

آغاجی .


به جاماسپ گفت ار چنین است کار
به هنگام رفتن سوی کارزار.

فردوسی .


بدان وقت هنگام آن بزم بود
اگرچند آن بزم با رزم بود.

فردوسی .


همی راند لشکر چوباد دمان
نجست ایچ هنگام رفتن زمان .

فردوسی .


تو را هزاران حسن است و صدهزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی در این هنگام .

فرخی .


راه مخوف است ... و هنگام حرکت نامعلوم . (کلیله و دمنه ). وقت ثبات مردان و هنگام مکر خردمندان است . (کلیله و دمنه ). وچون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مستولی شود. (کلیله و دمنه ).
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربه ٔ هندی او حرمت تیغ یمان .

خاقانی .


کرده به هنگام حال حله ٔ نه چرخ چاک
داده به وقت نوال نقد دو عالم عطا.

خاقانی .


هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقه ٔ کاروان شده .

خاقانی .


- بهنگام ؛ در موقع مناسب :
هزیمت بهنگام بهتر ز جنگ
چو تنها شدی نیست جای درنگ .

فردوسی .


گریزی بهنگام با سر ز جای
به از پهلوانی و سر زیرپای .

فردوسی .


زین بهنگام تر نباشد وقت
زین دلارام تر نباشد یار.

فرخی .


گویند که هر چیز بهنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام .

ادیب صابر.


شب که صبوحی نه بهنگام کرد
خون زیادش سیه اندام کرد.

نظامی .


- بی هنگام ؛ بی وقت . مقابل بهنگام :
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته .

سعدی .


امشب سبکتر می زند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.

سعدی .


خواب بی هنگامت از ره می برد
ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست .

سعدی .


- پنج هنگام ؛ پنج زمان معین برای نمازهای روزانه :
از صریر در اوچار ملایک به سه بعد
پنج هنگام دم صور به یک جا شنوند.

خاقانی .


دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم .

خاقانی .


|| موسم و فصل . (برهان ) :
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بی خار.

منوچهری .


به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز.

نظامی .


|| دوران . دوره . روزگار :
چنان هم که هنگام نوذر بدند
که با تاج و با تخت و افسر بدند.

فردوسی .


به هنگام شاهان باآفرین
پدر مادرش بود خاقان چین .

فردوسی .


نه آشوب گیتی به هنگام توست
که تا بد همیدون بدست از نخست .

اسدی .


|| نوبت :
وز آن پس چو هنگام رستم رسید
که شمشیر تیز از میان برکشید.

فردوسی .


می را کنون آمده ست نوبت
مل را کنون آمده ست هنگام .

فرخی .


|| مرگ . اجل . (یادداشت مؤلف ). || هنگامه . مجمع. انجمن . معرکه . (برهان ) :
ای شکسته حسن تو هنگام گل
باده ٔ عشرت فکن در جام گل .

وصاف .


ترجمه مقاله