هنی
لغتنامه دهخدا
هنی . [ هََ نی ی ] (ع ص ) خوشگوار و گوارنده . (غیاث ). هنی ٔ :
محلش سنی باد و دولت هنی
جهانش رهی باد و گردون غلام .
لشکر او از خصب آن قلعه به مرتعی هنی و مربعی سنی رسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). سلطان را آن فتح سنی و نجح هنی تمام گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
روزی بی رنج می دانی که چیست
قوت ارواح و ارزاق هنی است .
در نظر دشمنان نوش نباشد هنی
وز قبل دوستان نیش نباشد گزند.
مطلب گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتی است هنی .
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنی تر میرسد روزی .
محلش سنی باد و دولت هنی
جهانش رهی باد و گردون غلام .
مسعودسعد.
لشکر او از خصب آن قلعه به مرتعی هنی و مربعی سنی رسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). سلطان را آن فتح سنی و نجح هنی تمام گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
روزی بی رنج می دانی که چیست
قوت ارواح و ارزاق هنی است .
مولوی .
در نظر دشمنان نوش نباشد هنی
وز قبل دوستان نیش نباشد گزند.
سعدی .
مطلب گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتی است هنی .
سعدی .
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنی تر میرسد روزی .
حافظ.