وفا
لغتنامه دهخدا
وفا. [ وَ ] (از ع ، اِمص ) وفاء. وعده به جای آوردن و به سر بردن دوستی و عهد و سخن . (غیاث اللغات ). به سربردگی عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و استقامت . (ناظم الاطباء). ثبات در عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و صفا و صدق وضمانت در کار و کردار. (ناظم الاطباء). || پیمان . عهد. دوستی . صمیمیت . مقابل جفا :
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
در این خستگی ام تو درمان کنی .
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیَش مقدم .
ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
زآن سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا.
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد.
- وفااندیش ؛ وفااندیشنده . که درباره ٔ وفای به عهد و سخن اندیشد. که اندیشه ٔوفا کند :
یک امیری زآن امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت .
- وفابیگانه ؛ ازوفابیگانه . آنکه از حلیه ٔ وفا معرا باشد، یعنی بی وفا. (آنندراج ).بی وفا و بی حقیقت و نمک به حرام . (ناظم الاطباء).
- وفاپرورد ؛ پرورده ٔ وفای کسی . وفادار. باوفا:
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم .
- وفاپیوست ؛ باوفا و صادق و درست و امین و استوار و پایدار و آنکه پیمان و عهد و شرط خود را به انجام میرساند. (ناظم الاطباء).
- وفا جستن ؛ وفا طلب کردن . وفا خواستن :
از خاک نور جوی و ز گیتی وفا مجوی
گر عاقلی مبر به در سائلان سؤال .
دگربار از پری رویان جماش
نمی باید وفا و عهد جستن .
- وفاجوی ؛ وفاجوینده . وفاطلب کننده :
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است .
- وفا خواستن ؛ وفا طلب کردن :
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان ّ الربح و الخسران فی التّجر.
- وفاخواه ؛ نیک اندیش و خیرخواه و خوش نفس . (ناظم الاطباء).
- وفادار ؛ صاحب وفا. وفی :
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار دار.
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند.
- وفاداری ؛ صاحب وفابودن . وفادار بودن . دوستی و صداقت و راستی و نمک به حلالی . (ناظم الاطباء).
- وفا داشتن ؛ صاحب وفا بودن :
بدارم وفای تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آگنده ام .
|| انجام یابندگی . وفاء. رجوع به وفاء شود.
- وفا شدن ؛ به جا آورده شدن . عملی شدن . انجام پذیرفتن :
تکیه بر همت و مروت توست
طمع من وفا شود ارجو.
هرچه داری طمع وفاشده باد
از ملک لااله الاهو.
- چشم وفا داشتن ؛انتظار وفا داشتن :
دیگر از وی مدار چشم وفا
هرکه شد با تو در جفا گستاخ
زآنکه هرگز دو بار مؤمن را
نگزد مار از یکی سوراخ .
- وفا کردن ؛ به سر بردن عهد و پیمان و به جا آوردن چیزی که تعهد کرده باشد. (ناظم الاطباء) :
دلا با تو وفا کردم کز این بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی با تو بگذارم .
بخشش او را وفا نداند کردن
مانده ٔ اسکندر و نهاده ٔ قارون .
- || ادا کردن دین و وام و جز آن . (ناظم الاطباء).
- وفاسرشت ؛ وفادار. که دارای طبیعت و سرشت وفاداری است :
کآن حورنسب وفاسرشت است
دروازه ٔ او درِ بهشت است .
- وفاسگال ؛ وفااندیش .
- وفا شکستن ؛ پیمان شکستن . عهد شکستن :
دست و ساعد گرفته دونان را
بگذری بازوی وفاشکنی .
- وفاگر ؛ وفادار :
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش بازگردانیدم از در.
- وفاگستر ؛ باوفا. رجوع به این مدخل شود.
- وفا نمودن ؛ وفا کردن :
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او.
- وفای عهد ؛ به سر بردن عهد و پیمان : به روی خوب و خلق خوش و...علو همت و درستی وعد و وفای عهد... ممتاز گردانیده است . (المعجم چ دانشگاه ص 11 از فرهنگ فارسی معین ).
- اندک وفا ؛ که وفای کم و اندک دارد :
زهی اندک وفاو سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است .
- باوفا ؛ با صدق و صفا و نمک به حلال و درستکار و درست قول و درست پیمان و ثابت در دوستی . ضد بی وفا. (ناظم الاطباء).
- بی وفا ؛ بی صدق و صفا و نمک به حرام و نادرست در پیمان . ضد باوفا. (ناظم الاطباء) :
چه نیکی طمع دارد آن بی وفا
که باشد دعای بدش در قفا.
- سست وفا ؛ سست عهد :
آن سست وفا که یار دل سخت من است
شمع دگران و آتش بخت من است .
- سست وفایی ؛ سست عهدی :
حق چندین کرم و رأفت و رحمت شرط است
که به جای آوری و سست وفائی نکنی .
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
در این خستگی ام تو درمان کنی .
فردوسی .
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیَش مقدم .
ناصرخسرو.
ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
زآن سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا.
مولوی (دیوان شمس ج 1 ص 5 از فرهنگ فارسی معین ).
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد.
سعدی .
- وفااندیش ؛ وفااندیشنده . که درباره ٔ وفای به عهد و سخن اندیشد. که اندیشه ٔوفا کند :
یک امیری زآن امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت .
مولوی .
- وفابیگانه ؛ ازوفابیگانه . آنکه از حلیه ٔ وفا معرا باشد، یعنی بی وفا. (آنندراج ).بی وفا و بی حقیقت و نمک به حرام . (ناظم الاطباء).
- وفاپرورد ؛ پرورده ٔ وفای کسی . وفادار. باوفا:
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم .
خاقانی .
- وفاپیوست ؛ باوفا و صادق و درست و امین و استوار و پایدار و آنکه پیمان و عهد و شرط خود را به انجام میرساند. (ناظم الاطباء).
- وفا جستن ؛ وفا طلب کردن . وفا خواستن :
از خاک نور جوی و ز گیتی وفا مجوی
گر عاقلی مبر به در سائلان سؤال .
ناصرخسرو.
دگربار از پری رویان جماش
نمی باید وفا و عهد جستن .
سعدی .
- وفاجوی ؛ وفاجوینده . وفاطلب کننده :
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است .
سعدی .
- وفا خواستن ؛ وفا طلب کردن :
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان ّ الربح و الخسران فی التّجر.
حافظ.
- وفاخواه ؛ نیک اندیش و خیرخواه و خوش نفس . (ناظم الاطباء).
- وفادار ؛ صاحب وفا. وفی :
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار دار.
منوچهری .
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند.
سعدی .
- وفاداری ؛ صاحب وفابودن . وفادار بودن . دوستی و صداقت و راستی و نمک به حلالی . (ناظم الاطباء).
- وفا داشتن ؛ صاحب وفا بودن :
بدارم وفای تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آگنده ام .
فردوسی .
|| انجام یابندگی . وفاء. رجوع به وفاء شود.
- وفا شدن ؛ به جا آورده شدن . عملی شدن . انجام پذیرفتن :
تکیه بر همت و مروت توست
طمع من وفا شود ارجو.
سوزنی .
هرچه داری طمع وفاشده باد
از ملک لااله الاهو.
سوزنی .
- چشم وفا داشتن ؛انتظار وفا داشتن :
دیگر از وی مدار چشم وفا
هرکه شد با تو در جفا گستاخ
زآنکه هرگز دو بار مؤمن را
نگزد مار از یکی سوراخ .
جامی .
- وفا کردن ؛ به سر بردن عهد و پیمان و به جا آوردن چیزی که تعهد کرده باشد. (ناظم الاطباء) :
دلا با تو وفا کردم کز این بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی با تو بگذارم .
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 404).
بخشش او را وفا نداند کردن
مانده ٔ اسکندر و نهاده ٔ قارون .
فرخی .
- || ادا کردن دین و وام و جز آن . (ناظم الاطباء).
- وفاسرشت ؛ وفادار. که دارای طبیعت و سرشت وفاداری است :
کآن حورنسب وفاسرشت است
دروازه ٔ او درِ بهشت است .
نظامی .
- وفاسگال ؛ وفااندیش .
- وفا شکستن ؛ پیمان شکستن . عهد شکستن :
دست و ساعد گرفته دونان را
بگذری بازوی وفاشکنی .
خاقانی .
- وفاگر ؛ وفادار :
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش بازگردانیدم از در.
(ویس و رامین ).
- وفاگستر ؛ باوفا. رجوع به این مدخل شود.
- وفا نمودن ؛ وفا کردن :
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او.
منوچهری .
- وفای عهد ؛ به سر بردن عهد و پیمان : به روی خوب و خلق خوش و...علو همت و درستی وعد و وفای عهد... ممتاز گردانیده است . (المعجم چ دانشگاه ص 11 از فرهنگ فارسی معین ).
- اندک وفا ؛ که وفای کم و اندک دارد :
زهی اندک وفاو سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است .
سعدی .
- باوفا ؛ با صدق و صفا و نمک به حلال و درستکار و درست قول و درست پیمان و ثابت در دوستی . ضد بی وفا. (ناظم الاطباء).
- بی وفا ؛ بی صدق و صفا و نمک به حرام و نادرست در پیمان . ضد باوفا. (ناظم الاطباء) :
چه نیکی طمع دارد آن بی وفا
که باشد دعای بدش در قفا.
سعدی .
- سست وفا ؛ سست عهد :
آن سست وفا که یار دل سخت من است
شمع دگران و آتش بخت من است .
سعدی .
- سست وفایی ؛ سست عهدی :
حق چندین کرم و رأفت و رحمت شرط است
که به جای آوری و سست وفائی نکنی .
سعدی .