پاکیزه خوی
لغتنامه دهخدا
پاکیزه خوی . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) مهذّب :
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی .
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی .
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی .
سعدی .
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی .
سعدی .