ترجمه مقاله

پایه

لغت‌نامه دهخدا

پایه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ) هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام . مرقاة. پله . زینه . دَرَجه . هر مرتبه از زینه و پله ٔ منبر. پله ٔ نردبان . پاشیب . عتبه . پک .اُرچین . پغنه . تله : قلعه ای دیدم سخت بلندو نردبانپایه های بیحد و اندازه ... امیرمحمد... رفتن گرفت سخت بجهد و چندپایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). امیر رضی اﷲ عنه [ امیرمحمد ] بر آن پایه نشسته بود در راه . (تاریخ بیهقی ).
که خواند تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز.

سوزنی .


از آن گوشه ای دان فراخی بحر
وزین پایه ای اوج چرخ کبود.

اثیر اخسیکتی .


پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام .

مولوی .


چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود.

مولوی .


نردبانهائی است پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان .

مولوی .


چون نهد بر پایه ٔ منبر ز بهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار.

ابن یمین (از جهانگیری ).


|| هرچه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند. اساس . بنیاد. بِناء. اصل عمارت . (رشیدی ). مبناء. بنورَه . بنوری . پی . شالوده . شالده . بنیان . بن . بنگاه . آسال . انگاره . قاعده . مقعده :
ندانست کاین چرخ را پایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست .

فردوسی .


شاه سایه است و خلق چون پایه
پایه ٔ کژ کژ افتدش سایه .

سنائی .


فکر پایه ٔ عقل است . (جامعالتمثیل ). || مجردی . ستون . شجب . رشیدی این معنی را مجازی میداند و گوید از آن جهت پایه را ستون گویند که آن اساس سقف است . (نقل بمعنی ). || قائمه . پای ِ. تخت . هر یک از قوائم تخت و میز و نظائر آنها چنانکه پایه ٔ تخت ، پایه ٔ صندلی ، پایه ٔ میز، پایه ٔ خوان (طبق )، سه پایه ، چهارپایه :
همه پایه ٔ تخت زرّ و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور.

فردوسی .


همه پایه ٔ تخت زرین بلور
نشسته برو شاه با فر و زور.

فردوسی .


هواروشن از بارور بخت اوست
زمین پایه ٔ نامور تخت اوست .

فردوسی .


کمر بست و ایرانیان را بخواند
بر پایه ٔ تخت زرین نشاند.

فردوسی .


نهاده بطاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای بر گهر.

فردوسی .


سر پایه ها [ پایه های تخت ] چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها.

فردوسی .


بدو گفت کای خسرو بافرین
ز تو شادمان تخت و تاج و نگین
زمین پایه ٔ تاج (؟) و تخت تو باد
فلک مایه ٔ زور و بخت تو باد.

فردوسی .


ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود.

فردوسی .


ز پیلان و از پایه ٔ تخت عاج
ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج .

فردوسی .


بتخت سه پایه برآید بلند
دهد مر جهان را بگفتار پند.

فردوسی .


که خورشید روشن ز تاج منست
زمین پایه ٔ تخت عاج منست .

فردوسی .


چهل خوان زرین بپایه بسد
چنان کز در شهریاران سزد...
بمریم فرستاد [ قیصر ] و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.

فردوسی .


کرد از خوان و کاسه ای ، کش نیست
دست کوته ، چو پایه ٔ خوانم .

روحی ولوالجی .


|| اَصل . ریشه : پایه ٔ دندان ؛ ریشه ٔ دندان . || درختی یا نهالی که بدان درختی دیگر پیوند کنند. اصله که بر آن پیوند کنند. درختی که بر آن از درخت دیگر پیوند کنند . اَصله : پایه ٔ آلبالو و محلب را پیوند گیلاس زنند. برای پیوند گیلاس بهترین پایه ها محلب است . || چوب یا زره گونه ای از چوب یا فلز برای راست نگاه داشتن و تربیت نهال بکار برند. || جا :
مرد را کو ز رزم بیمایه ست
دامن خیمه بهترین پایه ست .

سنائی .


|| بزبان گیلانی چوب را گویند. (رشیدی ) (جهانگیری ). و ظاهراً بر چوبی اطلاق شود که زدن را بکار آید. بلغت اهل گیلان چوب کتک زدن یعنی چوب تأدیب استاد و معلم وتحصیلدار. (برهان ) :
شنیدن از تو خوش است این عتاب بامزه را
که بار و پایه بزن بیله خل ملایزه را.

میرزاقلی میلی (از جهانگیری ).



(در هجاء یکی از بزرگان گیلان ).
|| پایاب :
جودی چنان رفیع ارکان
عمان چنان شگرف مایه
از گریه و آه آتشینم
گاهی سره است و گاه پایه .

فرالاوی .


|| پائین . دامنه . دامان ، چنانکه در کوه پایه و پایه ٔ کوه : رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند امیر به تنگ رسیده بود و آنشب درپایه ٔ کوه فرود آمد. (تاریخ بیهقی ) . || تنه ٔ درخت . ساق . ساقه . نرد. برز. کنده . تاپالی . نون .بوز. || ساق گندم و جو و جز آن . || مدار فلک : ماه پایه ، فلک قمر. ستاره پایه ، مدارستاره . || اِشل و رتبه ٔ اداری . || زبون . (جهانگیری ) و بیت ذیل را شاهد آورده است :
جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض
جمله فرع و پایه اند و او غرض .

مولوی .


و معنی فرع و زبون بشهادت به این بیت درست نیست و چنانکه رشیدی هم متوجه شده کلمه در این بیت اگر مصحف نباشد بمعنی اساس و بنیان است . || ناسَره . زبون . (جهانگیری ) (برهان ). ضایع. (برهان ). سقط. خوار.نبهره . نبهرج . مقابل سَرَه :
بل یکی پایه پشیز است که تا یافتمش
نه همی دوست ستاند ز من و نه عدوم .

ناصرخسرو.


|| فروریختن باران باشد در یکجا. (جهانگیری ) (برهان ) :
سنگ بسیار ریخت بر یاران
همچو ژاله ز پایه ٔ باران .

حکیم آذری (از جهانگیری ).


لکن این بیت صریح در ادّعای مزبور نیست . || اَرج . ارز. قدر. مرتبت . رُتبَت . رُتبَه . مرتَبَه . اندازه . دَرَجه . منصب .مقام . منزلت . حدّ. جایگاه . جاه . پایگاه . پایگه . زُلفی . مکانت . منزلت . مقدار. مَحل ّ :
ستاره شناسی گرانمایه بود
ابا او بدانش کرا پایه بود.

دقیقی .


بپیش من آورد چون دایه ای
که از مهر باشد ورا پایه ای .

فردوسی .


بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان بدترین پایه ای .

فردوسی .


کزو مهربان تر ورا دایه نیست
ترا خود بمهر اندرون پایه نیست .

فردوسی .


ز گردان کسی مایه ٔ او نداشت
بجز پیلتن پایه ٔ او نداشت .

فردوسی .


کرا پادشاهی سزا بد بداد
کرا پایه بایست پایه نهاد.

فردوسی .


بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها.

فردوسی .


کس اورا نپذرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود.

فردوسی .


که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود ازآن برتران پایه بیش .

فردوسی .


که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود.

فردوسی .


سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند.

فردوسی .


سکندر نه زین پایه دارد خرد
که از راه پیشینگان بگذرد.

فردوسی .


تو از من به هر پایه ای برتری
روان را بدانش همی پروری .

فردوسی .


ز گیتی هر آنکس که داناتر است
ورا پایه و مایه بالاتر است .

فردوسی .


همان گاو کش نام پرمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.

فردوسی .


بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر پایه و ارز خویش .

فردوسی .


بگویم اگر چند بی مایه ام
بدانش بر از کمترین پایه ام .

فردوسی .


بفعل ابلیس و صورت همچو آدم
بصد پایه ز اسب و گاو و خر کم .

ناصرخسرو.


چون بدانی حدود جفتیها
برتر آئی ز پایه ٔ حیوان .

ناصرخسرو.


بپایه برتر از گردنده گردون
بمال افزونتر از کسری و قارون .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


چو او را پایه زیشان برتر آمد
تمامی را جهان دیگر آمد.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


غرض من آن است که پایه ٔ این تاریخ بلند گردانم ... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی بماند. (تاریخ بیهقی ) . چون امیرالمؤمنین فرمود که بخدمت بیایم ... تلطّفی دیگر باید نمود تا پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید. (تاریخ بیهقی ). چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاد کسی می باید در پایه ٔ وی . (تاریخ بیهقی ).
شه ارچه بپایه ز هرکس فزون
نشاید از اندازه رفتن برون .

اسدی .


یکی مهش هر روز نوچیز داد
جدا هر دمی پایه ای نیز داد.

اسدی .


کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.

اسدی .


چندان داری ز حسن و خوبی مایه
کز حور بهشت برتری صد پایه .

مسعودسعد.


برآئیم بر پایه ٔ مردمی
مر این ناکسان را بکس نشمریم .

ناصرخسرو.


بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا.

ناصرخسرو.


و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایه ٔ هیچ کس از پایه ٔ بنده بلندتر نیست . (نوروزنامه ).
بر پایه ٔ تو پای توهﱡم نسپرده
بر دامن تو دست معانی نرسیده .

انوری .


کس رااز افاضل جهان پایه و مایه ٔ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه برسیدی . (گلستان ). هرکه در پیش سخن دیگران افتد تا پایه ٔ فضلش بدانند پایه ٔ جهلش معلوم کنند. (گلستان ).
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمدخطای تو نیست .

سعدی .


دریغ آیدم با چنین مایه ای
که بینم ترا در چنین پایه ای .

سعدی .


هنر هر کجا افکند سایه ای
چو ظل ّ همایش دهد پایه ای

؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 297).


سر افسرور، آن خورشید آفاق
به پایه با سریر عرش همسان .

امیرخسرو.


نتوان بلندپایه پریدن چو بال نیست .

اوحدی .


حافظ از پادشهان پایه بخدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری .

حافظ.


بپایه ای نرسد شخص بی رکوب خطوب
بمایه ای نرسد مردبی خیال خطر.

قاآنی .


|| دَرَکَه ، مقابل درجه :
برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست
پایه ٔ خدمت او نیست مگر حبل متین
بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد و بس
آنکه در قدر گذشته است ز ماه و پروین .

فرخی .


شیر پرزور نه از پایه ٔ خواریست به بند
سگ طمّاع نه از بهر عزیزیست به در.

سنائی .


ترکیب ها:
بلندپایه . بی پایه . پرپایه . پنج پایه . پیل پایه . تندیس پایه . چراغ پایه . چهارپایه . خوان پایه . دیگ پایه . سدپایه .سه پایه . (فردوسی ). شالی پایه . کربش پایه . کوه پایه (فردوسی ). نردبان پایه . و غیره . رجوع به این کلمه ها در ردیف خود شود.
ترجمه مقاله