پختگی
لغتنامه دهخدا
پختگی . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (حامص ) نضج . حالت و چگونگی چیزی که پخته باشد. رسیدگی . یَنع :
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم میخورد.
|| عقل . حَزم . احتیاط. متانت . سنجیدگی . نباهت . وزن . باتجربگی . آزمودگی :
فزون کرد ارچه سفر رودِ مرد
همان پختگی به بود سود مرد
بکان کندن ار دست تو گشت ریش
مخور غم که سود از زیان است بیش .
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم میخورد.
مولوی .
|| عقل . حَزم . احتیاط. متانت . سنجیدگی . نباهت . وزن . باتجربگی . آزمودگی :
فزون کرد ارچه سفر رودِ مرد
همان پختگی به بود سود مرد
بکان کندن ار دست تو گشت ریش
مخور غم که سود از زیان است بیش .
امیرخسرو.