پرآزار
لغتنامه دهخدا
پرآزار. [ پ ُ ] (ص مرکب ) سخت آرزده . سخت رنجیده و دردمند :
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال .
اغلب با گشتن ترکیب شود :
یکی گفت اسفندیار از پدر
پرآزار گشت و بپیچید سر.
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد
گرانمایه کسری ورا یار گشت
دل مرد بیدین پرآزار گشت .
به ایران کنون کار دشوار گشت
فزونتر بر آن دل پرآزار گشت .
|| سخت آزاردهنده :
ز بیشی بکژی نهادند روی
پرآزار گشتند و پرخاشجوی .
ز کندی به تیزی نهادند روی
پرآزار گشتند و پرخاشجوی .
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال .
بوشکور.
اغلب با گشتن ترکیب شود :
یکی گفت اسفندیار از پدر
پرآزار گشت و بپیچید سر.
فردوسی .
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد
گرانمایه کسری ورا یار گشت
دل مرد بیدین پرآزار گشت .
فردوسی .
به ایران کنون کار دشوار گشت
فزونتر بر آن دل پرآزار گشت .
فردوسی .
|| سخت آزاردهنده :
ز بیشی بکژی نهادند روی
پرآزار گشتند و پرخاشجوی .
فردوسی .
ز کندی به تیزی نهادند روی
پرآزار گشتند و پرخاشجوی .
فردوسی .