ترجمه مقاله

پرتاب

لغت‌نامه دهخدا

پرتاب . [ پ َ ] (اِ) تیر پرتاب . نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت . (برهان ). مرّیخ . تیرپرتاب . (ملخص اللغات حسن خطیب ) (دهّار) :
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که ازساری بمرو انداخت او تیر
تو اندازی بجان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله ٔ تو برکند بنیاد صد حصن حصین .

جوهری زرگر.


آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
شیرکرد [ کذا ]ازکشتن خصمانش چون عناب ناب .

قطران .


|| مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس . مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم . غلوه :
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
بخاک اندرون مار بیخواب ماند.

فردوسی .


سپه دید بر هفت فرسنگ دشت
کز ایشان همی آسمان خیره گشت
یکی کنده کرده بگرد اندرون
به پهنا ز پرتاب تیری فزون .

فردوسی .


طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.

فردوسی .


آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین .

فرخی .


بلندیش بگذشته از چرخ پیر
فزون سایه از نیم پرتاب تیر.

اسدی .


ز نخجیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود.

اسدی .


ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او.

اسدی .


و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است : غلوه ، یک تیر پرتاب . (منتهی الارب ) :
دگر گنج پر درّ خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان .

فردوسی .


رجوع به تیر پرتاب شود.
- پرتاب شده ؛ رها کرده .گشاد داده . افکنده :
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


ای تن تو زحرص و آز در تاب مباش
پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش
در رفتن این راه که داری در پیش
ماننده ٔ شاگرد رسن تاب مباش .

؟(از جوامعالحکایات عوفی ).


|| گشاد دادن . رمی . رها کردن .افکندن :
کس آهنگ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت .

اسدی .


|| سَیر. پَرِش :
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی .

منوچهری .


بگفت این و براه افتاد شبگیر
کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر
چنان تیری که باشد سخت پرتاب
ز مرو شاهجان تا شهر گوراب .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


شده رامین چو تیری دور پرتاب
کمان بر جای و تیرآلوده خوناب .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب .

مسعودسعد.


همیشه اسب مراد تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب .

معزی .


|| پرتو؟ تلالؤ؟ :
عصیر جوانه هنوز از قدح
همی زد بتعجیل پرتابها
منجم ببام آمد از نورمی
گرفت ارتفاع صطرلابها.

منوچهری .


- پرتاب کردن ؛ پرت کردن . بدور انداختن . افکندن . بقوت دور افکندن :
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب دلم پرتاب میکرد.

اوحدی .


- || (در تیر)، گشاد دادن آن . رها کردن آن . رمی :
نظر کن چو سوفارداری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست .
- پرتاب تیر ؛ تیر پرتاب . پرتاب . مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس . مسافتی که تیری پیماید. غلوه :
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر
نماند شگفت اندرو تیزویر.

فردوسی .


کدیور بدو گفت کین آبگیر
ندیدی فزون از دو پرتاب تیر.

فردوسی .


بهر گوشه ای چشمه و آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر.

فردوسی .


طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.

فردوسی .


بودجای رختم سه پرتاب تیر
گله خود نگنجد همی در ضمیر.

فردوسی .


مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان ).
ترجمه مقاله