پردرد
لغتنامه دهخدا
پردرد. [ پ ُ دَ ] (ص مرکب ) پراز درد. پراندوه . پرداغ و درد. پرمحنت :
چو بشنید سالار هاماوران
دلش گشت پردرد و سر شد گران .
بشوتن ز رودابه پردرد شد
وز آن شیون او رخش زرد شد.
یکی نامه بنوشت پرداغ و درد
دو دیده پر از آب و رخساره زرد.
ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد
دلش گشت پردردو رخساره زرد.
برفتند یکسر به ایوان شاه
ز بدگوی پردرد و فریادخواه .
رخ شهریار جهان زرد شد
زتیمار کبروی پردرد شد.
از آن پیر پردرد شد روزبه
بپرسید و گفت از شما کیست مه .
رخ شاه بهرام از آن زرد گشت
ز یزدان بترسید و پردرد گشت .
سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پردرد از آن رهنمون .
بدل برش اندیشه بسیار گشت
ز بهرام پردرد و تیمار گشت .
دو شاه گرانمایه پردرد و کین
نهادند بر پشت پیلان دو زین .
چو آگاهی آمد به خاقان چین
دلش گشت پردرد و سر پر ز کین .
ورا نامور هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد.
خبر شد بر بهمن اردوان
دلش گشت پردرد و تیره روان .
یکی نامه بنوشت پرداغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.
که از کار کاموس و خاقان چین
دلم گشت پردرد و سر پر ز کین .
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کامد بتنگی نشیب .
چو بشنید گفتار پیران بدرد
دلش گشت پردرد و رخسار زرد.
چو بشنید خسرو ز کوت این سخن
دلش گشت پردرد رزم کهن .
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
سواری گزید از دلیران مرد.
که پردرد باشند مردان مرد
که پیش من آیند روز نبرد.
چو آواز دادش ز فرشید ورد
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد.
سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس پردرد و گریان شدند.
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پردرد و سر پر ز دود.
چنین تا برآمد برین چندگاه
ز گستهم پردرد شد جان شاه .
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند.
بپیچید از آن نامه افراسیاب
دلش گشت پردرد و سر پرشتاب .
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم روان ، لب پر از باد سرد.
دلش گشت پردرد و بیدار شد
روانش پر از رنج و تیمار شد.
چو بشنید ناکاردیده جوان
دلش گشت پردرد و تیره روان .
شدند جمله دعاگوی من به وقت سحر
بآه سینه ٔ پردرد از کریم و لئیم .
بیشتر با گشتن و شدن آید به شرح شواهدی که گذشت .
- آه سرد از دل پردرد برآوردن ، و آه سرد از جگر پردردکشیدن ؛ آه عمیق و طویل برآوردن .
چو بشنید سالار هاماوران
دلش گشت پردرد و سر شد گران .
فردوسی .
بشوتن ز رودابه پردرد شد
وز آن شیون او رخش زرد شد.
فردوسی .
یکی نامه بنوشت پرداغ و درد
دو دیده پر از آب و رخساره زرد.
فردوسی .
ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد
دلش گشت پردردو رخساره زرد.
فردوسی .
برفتند یکسر به ایوان شاه
ز بدگوی پردرد و فریادخواه .
فردوسی .
رخ شهریار جهان زرد شد
زتیمار کبروی پردرد شد.
فردوسی .
از آن پیر پردرد شد روزبه
بپرسید و گفت از شما کیست مه .
فردوسی .
رخ شاه بهرام از آن زرد گشت
ز یزدان بترسید و پردرد گشت .
فردوسی .
سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پردرد از آن رهنمون .
فردوسی .
بدل برش اندیشه بسیار گشت
ز بهرام پردرد و تیمار گشت .
فردوسی .
دو شاه گرانمایه پردرد و کین
نهادند بر پشت پیلان دو زین .
فردوسی .
چو آگاهی آمد به خاقان چین
دلش گشت پردرد و سر پر ز کین .
فردوسی .
ورا نامور هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد.
فردوسی .
خبر شد بر بهمن اردوان
دلش گشت پردرد و تیره روان .
فردوسی .
یکی نامه بنوشت پرداغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.
فردوسی .
که از کار کاموس و خاقان چین
دلم گشت پردرد و سر پر ز کین .
فردوسی .
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کامد بتنگی نشیب .
فردوسی .
چو بشنید گفتار پیران بدرد
دلش گشت پردرد و رخسار زرد.
فردوسی .
چو بشنید خسرو ز کوت این سخن
دلش گشت پردرد رزم کهن .
فردوسی .
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
سواری گزید از دلیران مرد.
فردوسی .
که پردرد باشند مردان مرد
که پیش من آیند روز نبرد.
فردوسی .
چو آواز دادش ز فرشید ورد
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد.
فردوسی .
سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس پردرد و گریان شدند.
فردوسی .
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پردرد و سر پر ز دود.
فردوسی .
چنین تا برآمد برین چندگاه
ز گستهم پردرد شد جان شاه .
فردوسی .
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند.
فردوسی .
بپیچید از آن نامه افراسیاب
دلش گشت پردرد و سر پرشتاب .
فردوسی .
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم روان ، لب پر از باد سرد.
فردوسی .
دلش گشت پردرد و بیدار شد
روانش پر از رنج و تیمار شد.
فردوسی .
چو بشنید ناکاردیده جوان
دلش گشت پردرد و تیره روان .
فردوسی .
شدند جمله دعاگوی من به وقت سحر
بآه سینه ٔ پردرد از کریم و لئیم .
سوزنی .
بیشتر با گشتن و شدن آید به شرح شواهدی که گذشت .
- آه سرد از دل پردرد برآوردن ، و آه سرد از جگر پردردکشیدن ؛ آه عمیق و طویل برآوردن .