پرشتاب
لغتنامه دهخدا
پرشتاب . [ پ ُ ش ِ ] (ص مرکب ) که بسیار شتابد. || چالاک . سریع. تند :
یکی مرد بینادل پرشتاب
فرستم بنزدیک افراسیاب .
یکی سوی خشکی یکی سوی آب
برفتند شادان دل و پرشتاب .
خرامید با بنده ٔ پرشتاب
جهانجوی دستان از این سوی آب .
برفتند با پند افراسیاب
بآرام پیر و جوان پرشتاب .
یکی خنجر تیز بستد چو آب
بیامد کشنده سبک پرشتاب .
|| بی آرام . بی قرار. مضطرب . پریشان :
که دریای چین را ندارم به آب
شود کوه از آرام من پرشتاب .
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب .
از آن تیز گردد ردافراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب .
چو بر گنبد چرخ شد آفتاب
دل طوس و گودرز شد پرشتاب .
بشد تیزنزدیک افراسیاب
سرش پر ز جنگ و دلش پرشتاب .
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب .
چو این گفته شد رفت تا جای خواب
دلی پر ز کین و سری پرشتاب .
دلش گشت پر بیم و سر پرشتاب .
وزو دور شد خورد و آرام و خواب .
غمین بود از این کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب .
اگر نیستی بیم افراسیاب
که گردد دلش زین سخن پرشتاب .
می و زعفران برد و مشک و گلاب
سوی خانه شد با دلی پرشتاب .
وز آنروی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب .
|| عجول . شتابزده :
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در شوره آب .
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب .
یکی مرد بینادل پرشتاب
فرستم بنزدیک افراسیاب .
فردوسی .
یکی سوی خشکی یکی سوی آب
برفتند شادان دل و پرشتاب .
فردوسی .
خرامید با بنده ٔ پرشتاب
جهانجوی دستان از این سوی آب .
فردوسی .
برفتند با پند افراسیاب
بآرام پیر و جوان پرشتاب .
فردوسی .
یکی خنجر تیز بستد چو آب
بیامد کشنده سبک پرشتاب .
فردوسی .
|| بی آرام . بی قرار. مضطرب . پریشان :
که دریای چین را ندارم به آب
شود کوه از آرام من پرشتاب .
فردوسی .
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب .
فردوسی .
از آن تیز گردد ردافراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب .
فردوسی .
چو بر گنبد چرخ شد آفتاب
دل طوس و گودرز شد پرشتاب .
فردوسی .
بشد تیزنزدیک افراسیاب
سرش پر ز جنگ و دلش پرشتاب .
فردوسی .
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب .
فردوسی .
چو این گفته شد رفت تا جای خواب
دلی پر ز کین و سری پرشتاب .
فردوسی .
دلش گشت پر بیم و سر پرشتاب .
وزو دور شد خورد و آرام و خواب .
فردوسی .
غمین بود از این کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب .
فردوسی .
اگر نیستی بیم افراسیاب
که گردد دلش زین سخن پرشتاب .
فردوسی .
می و زعفران برد و مشک و گلاب
سوی خانه شد با دلی پرشتاب .
فردوسی .
وز آنروی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب .
فردوسی .
|| عجول . شتابزده :
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در شوره آب .
فردوسی .
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب .
فردوسی .