پرنگار
لغتنامه دهخدا
پرنگار. [ پ ُ ن ِ ] (ص مرکب ) بسیارنقش :
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار.
پشیمان شد از کرد خود شهریار
از آن پنبه و جامه ٔ پرنگار.
که یک روزمان هدیه ٔ شهریار
بود دوک با جامه ٔ پرنگار.
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامه ٔ پرنگار.
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه آرد برش پرنگار.
ز افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار.
سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
دل را بدین نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل .
|| با گلها و گیاهان رنگارنگ :
جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار.
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغهای شهریار.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی .
|| مُمَوَّه . سَفسطی :
به هر کار چربی بکار آوری
سخنها چنین پرنگار آوری .
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار.
فردوسی .
پشیمان شد از کرد خود شهریار
از آن پنبه و جامه ٔ پرنگار.
فردوسی .
که یک روزمان هدیه ٔ شهریار
بود دوک با جامه ٔ پرنگار.
فردوسی .
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامه ٔ پرنگار.
فردوسی .
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه آرد برش پرنگار.
فردوسی .
ز افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار.
فردوسی .
سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
اسدی .
دل را بدین نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل .
سوزنی .
|| با گلها و گیاهان رنگارنگ :
جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار.
فردوسی .
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغهای شهریار.
فرخی .
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی .
فرخی .
|| مُمَوَّه . سَفسطی :
به هر کار چربی بکار آوری
سخنها چنین پرنگار آوری .
فردوسی .