پشکم
لغتنامه دهخدا
پشکم . [ پ َ / پ ِک َ ] (اِ) بچکم . پچکم . ایوان و بارگاه :
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمّی
چو فردا این سخن گویان برون آیند زین پشکم .
این جنبش بیقرار یک حال
افتاده در این بلند پشکم .
بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم .
زین کار که کردی برون ز دستی
بر خویشتن ای خر ستون پشکم .
یک رش هنوز برنشدستی نه یک بدست
پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی .
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمّی
چو فردا این سخن گویان برون آیند زین پشکم .
ناصرخسرو.
این جنبش بیقرار یک حال
افتاده در این بلند پشکم .
ناصرخسرو.
بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم .
ناصرخسرو.
زین کار که کردی برون ز دستی
بر خویشتن ای خر ستون پشکم .
ناصرخسرو.
یک رش هنوز برنشدستی نه یک بدست
پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی .
ناصرخسرو.