ترجمه مقاله

پهلو

لغت‌نامه دهخدا

پهلو. [ پ َ ] (اِ) هر دو طرف سینه و شکم . (غیاث ). راستا و چپای شکم مردم . (شرفنامه ٔ منیری ). جنب . حقو. صقلة. صقل . ضیف . معد.دث ّ. ملاط. فقر. کشح . صفح . (منتهی الارب ). جانحة. (دهار) (منتهی الارب ). نضفان . (منتهی الارب ) :
فروریخت از دیده سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون .

فردوسی .


ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر.

فردوسی .


اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه .

فرالاوی .


دو چیزش بشکن و دو بر کن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه .

لبیبی .


رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت .

لبیبی .


چریده دیو لاخ آکنده پهلو
بتن فربه ، میان چون موی لاغر.

عنصری .


تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلویی .

ناصرخسرو.


خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از این پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیرخوار.

خاقانی .


ترا به بیشی همت بکف شود ملکت
بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا.

خاقانی .


ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری در یکی پهلو دو قصاب .

نظامی .


بسی کوشید شیرین تا بصد زور
غذای شیر گشت از پهلوی گور.

نظامی .


زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست .

نظامی .


ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.

سعدی .


بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.

سعدی .


تو برداشتی آمدی سوی من
همی در خلاندی بپهلوی من .

سعدی .


خارست بزیر پهلوانم
بیروی تو خوابگاه سنجاب .

سعدی .


بیاد روی گلبوی گل اندام
همه شب خار دارم زیر پهلو.

سعدی .


زدن بر خر بیگنه چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فکار.

سعدی .


در خواب نمیروی که بی یار
پهلو نه خوشست بر حریرم .

سعدی .


شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی درآن ناحیت بود گفت .

سعدی .


حرامش باد بدعهد بداندیش
شکم پر کردن از پهلوی درویش .

سعدی .


هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم .

سعدی .


هر جا که عدلت بگذرد بوم آن زمین را نسپرد
در پهلوی آهوخورد خون جگر شیر اجم .

سلمان .


پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند.

شفائی .


مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چربست و پی و پهلو نیست .

سلیم (از آنندراج ).


انقراع ، پهلو بپهلو گشتن .جحشر؛ اسبی که استخوان پهلوی او کوتاه باشد. تدغلب ؛بر پهلو خفتن . متدغلب ؛ بر پهلو خفته . عکم ؛ اندرون پهلو. اعکی ؛ درشت و سطبر هر دو پهلو. هزر؛ بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی . اهضم ؛ بهم درآمده پهلو. هضم ؛ بهم درآمدن پهلو. جانحة؛ استخوانهای پهلو نزدیک سینه . تکبیث ؛ پهلو خمانیدن کشتی را و نقل کردن رخت آن بدیگر کشتی . (منتهی الارب ). تشطیب ؛ پهلو بپهلو کردن جوزو خربزه و مانند آن . (تاج المصادر). جنب ؛ بپهلو چسبیدن شش از غایت تشنگی . جنبه ؛ شکست پهلوی او را. ضجوع ، ضجع، پهلو بر زمین نهادن . (منتهی الارب ). اضطجاع . (دهار) (منتهی الارب ). بر پهلو خفتن . || دنده . ضلع. جانحة. (منتهی الارب ) : و ده پهلوهاء دیگر که باقیست از هر سوئی پنج پاره است ، طبیبان آن را اضلاع الخلف گویند، یعنی پهلوهاء پس . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و بجانب پهلوهای کوچک که اضلاع الخلف گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و از این جمله چهارده پاره است که آنها را پهلوهای سینه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). جوانح ؛ کش ها و استخوانهای پهلو نزدیک سینه . (منتهی الارب ). || ضلع. کناره . حد: شش پهلو. چهار پهلو. سه پهلو. دو پهلو : (مربع) آن است که هر چهار پهلوی او با یکدیگر راست و برابر باشند و زاویه ٔ هر چهار قائمه . (التفهیم ). پهلوی سه سو ضلع مثلث . (دانشنامه ٔ علائی ص 39).
درختیست شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چارمیخ .

نظامی .


بمیدان در آمد چو عفریت مست
یکی حربه ٔ چار پهلو بدست .

نظامی .


فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان چهار زاویه ٔ مربع باشد و حدود چهار پهلو باشد. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 120). || قاچ : همچون خربزه ٔ دوازده پهلو. (التفهیم ).
- پهلو کردن خربزه را ؛ کوزه کوزه کردن آنرا. تشرید. (زمخشری ).
|| جانب . جنبة. (منتهی الارب ). جنب . کنار :
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار.

فرخی .


لجیفة الباب ؛ پهلوی در. خَطل ؛ پهلوی خیمه و جامه که درازا بر زمین کشان بود. تخویع؛ شکستن توجبه پهلوهای وادی را. دف ّ؛ پهلو از هر چیز یا کناره ٔ آن . دفة؛ پهلو یا کناره ٔ هر چیز و روی آن . کبد؛ پهلو و مابین دو طرف علاقه ٔ کمان . (منتهی الارب ).
- چای قند پهلو ؛ مقابل چای شیرین . قند نیامیخته . که حبه های قند بکنار استکان نهند.
|| سو. جهت :
شدم باز پس چشم بر هر سوی
زمانی دویدم ز هر پهلوی .

فردوسی .


|| طرف . دست . قبل . سوی . جانب :
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.

حافظ.


|| نزد. پیش . جوار. کنار : پهلوی ...، برِ. نزدِ، پیش ِ، نزدیک ِ: پهلوی او نشستم . پهلوی او رفتم :
چنان چون بگویند اندر مثل ها
که پهلوی هر گل نهاده ست خاری .

فرخی .


سروبالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی .

منوچهری .


آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سرسلطان که پهلوی من روی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662).
پروین چو هفت خواهر خود دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.

ناصرخسرو.


المطیع، وی را هم کور کردند و هم در آن بمرد و بپهلوی دیگرانش دفن کردند. (مجمل التواریخ والقصص ).
آنجا طبلی دید [روباه ] پهلوی درختی افکنده . (کلیله و دمنه ).
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین .

مولوی .


گفت آری پهلوی یاران خوشست
لیک ای جان در اگر نتوان نشست .

مولوی .


ای بسا اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان .

مولوی .


منغص بود عیش آن تندرست
که باشد بپهلوی بیمار سست .

سعدی .


بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم .

سعدی .


|| سود و نفع. (آنندراج ). || سخت نزدیک . (شرفنامه ).
- از پهلوی خود یا او خوردن ؛ غم بسیار خوردن .
- || از طرف او متمتع شدن . از اصل مایه خوردن :
نباشی بس ایمن ببازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش .

فردوسی .


بدخواه دولت تو ز پهلوی خود خورد
همچون سگی که او خورد از استخوان خویش .

معزی .


- از پهلوی کسی کاری کردن ؛ کاری به امداد وی کردن :
دیده ام گوهر بدامان ریخت از پهلوی اشک
ابر دایم ریزش از پهلوی دریا میکند.

هاشم (از آنندراج ).


- به پهلوی ناز خفتن ؛ در بستر راحت و آسایش غنودن :
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.

سعدی .


- پک و پهلو ؛ از اتباع .
- پهلوی خود خوردن ؛ بکسب دست و رنج خود چیزی بهمرسانیدن و منت کسی نکشیدن . (آنندراج ).
- پهلوی چرب ؛ چرب پهلو، پهلودار. رجوع به پهلو چرب شود.
- پهلوی کسی راه رفتن ؛ در عرض او رفتن . برابر اورفتن .
- چرب پهلو . رجوع به چرب پهلو و پهلو چرب شود.
- چهارپهلو .
- درست پهلو :
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست .

خاقانی .


- دوپهلو (درسخن ) ؛ که دو معنی تواند داد. مبهم . رجوع به دوپهلو شود.
- سینه پهلو ؛ ذات الجنب .
- شانزده پهلو . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
- هشت پهلو .
- هم پهلو :
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
باخردمندان نشاید جستنت هم پهلویی .

ناصرخسرو.


چو بر بارگی کامرانیش داد
به هم پهلوی پهلوانیش داد.

نظامی .


رجوع به هم پهلو شود.
- یک پهلو ؛ یک دنده ، لجوج . سخت سمج در عقیده های غلط خود.
ترجمه مقاله