ترجمه مقاله

پوستک

لغت‌نامه دهخدا

پوستک . [ ت َ ] (اِ مصغر) پوست خرد. خرده پوست . پوست نازک : و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکهای باریک ازوی برخیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). غضن ؛ پوستک بیرون چشم . مجلة؛ پوستک آبله که در آن آب گرد آید از اثر کار. (منتهی الارب ). الادواء، پوستکی که بر سر شیر آید بخوردن . تدویة؛ پوستکی سبک فاسر شیر آوردن . (زوزنی ).مریطاء؛ پوستکی تنک میان ناف ... (منتهی الارب ). قهقر؛ پوستکی خرد بر سر خرمابن . (منتهی الارب ). || ظاهراً قسمی گستردنی زبون و ناچیز :
یکی را کند صوف و اطلس لباس
یکی را دهد پوستک با پلاس .

نظام قاری (دیوان البسه ).


منت پذیر کرد ز زیلو که با نمد
از بوریا و پوستکت بی نیاز کرد.

نظام قاری (دیوان البسه ).


ای که پهلوبشکم داری و سنجاب و سمور
آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر.

نظام قاری (دیوان البسه ).


|| پوسته . رجوع به پوسته شود.
ترجمه مقاله