ترجمه مقاله

پوست دریدن

لغت‌نامه دهخدا

پوست دریدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) پاره کردن پوست . چرم دریدن :
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست دوست .

سعدی .


بتا جور دشمن بدردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست .

سعدی .


عیب پیراهن دریدن میکنندم دوستان
بی وفا یارم که پیراهن همیدرم نه پوست .

سعدی .


دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت
همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم .

سعدی .


سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا.

سعدی .


|| پوست دریدن کسی را؛ سخت بد او گفتن . غیبت او کردن :
غنی را بغیبت بدرند پوست
که فرعون اگر هست در عالم اوست .

سعدی .


جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشته ٔ بخت برگشته اوست .

سعدی .


ترجمه مقاله