ترجمه مقاله

پوست کنده

لغت‌نامه دهخدا

پوست کنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوست برآورده . که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده . مقشر. مقشور : شعیرٌ مقشر؛ جو پوست کنده .
- مثل هلوی پوست کنده ؛ سرخ و سفید (آدمی ) صورتی یا مجموع اندامی شاداب . || مسلوخ .
- گوسپند پوست کنده ؛ منسلخ .
|| کنایه است از رُک . بی پرده . صریح . واضح . آشکارا. فاش . برملا. روشن . بی کنایة. پوست بازکرده . راست و صاف . بی رودربایستی (سخن یا گفتار) :
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
می پرس پوست کنده چو بادام کآن کدام .

خاقانی .


چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده .

نظامی .


- پوست کنده گفتن ؛ رک و بی پرده گفتن :
در حق سرتراش این حمام
سخن راست بنده میگویم
می کند پوست از سر مردم
سخن پوست کنده می گویم .

برهان ابرقوهی .


ترجمه مقاله