ترجمه مقاله

پژمریده

لغت‌نامه دهخدا

پژمریده . [ پ َ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) روی بخشکی آورده . خشک شده . خوشیده .افسرده . پلاسیده . بی طراوت . ذَبِب . ذباب :
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم .

رودکی .


از این دو همیشه یکی آبدار
یکی پژمریده شده برگ و بار.

فردوسی .


گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید.

فردوسی .


روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن .

منوچهری .


چو کشتی بود مهرش پژمریده
امید از آب و از باران بریده .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


گلی تازه بودستی آری ولیک
شدستی کنون پژمریده زریر.

ناصرخسرو.


ترجمه مقاله