ترجمه مقاله

پیازک

لغت‌نامه دهخدا

پیازک . [ زَ ] (اِ مصغر) مصغر پیاز. پیاز خرد. پیاز کوچک . || پیاز مو؛ بیخ مو. اصل الشعر. رجوع به پیاز موی شود. || گیاهی را گویند که از آن بوریا بافند. (برهان ) (جهانگیری ). || قسمی سبزی کوهی خوردنی . || نوعی از گرز باشد که سر آن را با زنجیر یا دوالی بر دسته نصب کنند و آن را بترکی چوکن خوانند. (برهان ). و آن را پیازی نیز گویند و بترکی کسکن خوانند. (جهانگیری ). || (اِخ ) نام دهی است در دامن کوهی که معدن لعل است و لعل پیازی و پیازکی منسوب بدانجاست . چنانکه خواجه در جواهرنامه آورده : نه اینکه گمان کنند که لعل پیازی لعلی است که برنگ پیاز باشد. (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به پیازکی شود.
ترجمه مقاله