ترجمه مقاله

پیراسته

لغت‌نامه دهخدا

پیراسته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از پیراستن . مهذب . مقابل آراسته . متحلی . متحلیة. مقذذ. (منتهی الارب ) :
جهاندار خاقان مرا خواسته است
سخنها ز هر گونه پیراسته است .

فردوسی .


خانه ٔ پیراسته همچون نگار
منتظر خانه فروش توام .

عطار.


|| نازیبا بریده . (شرفنامه ). شاخهای زاید بریده . زده . باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده وصفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. (برهان ) :
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت .

جامی .


|| مجازاً، اصلاح شده . مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته . (برهان ) :
ای جهان از عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته .

انوری .


یخضود؛ آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب ). || پاک شده از مو و پشم . زدوده . || درپی کرده . رفوکرده . وصله کرده . پینه زده :
شرمم از خرقه ٔ آلوده ٔ خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام .

حافظ.


|| زدوده . صیقل داده (شمشیر و جز آن ). || زدوده (از غم ) :
ز خوبی ّ آن کودک وخواسته
دل او ز غم گشته پیراسته .

فردوسی .


|| مدبوغ .آش نهاده : صله ؛ پوست خشک ناپیراسته . مسک دبیغ؛ پوست پیراسته . (منتهی الارب ). اندباغ ؛ پیراسته شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) :
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم .

سوزنی .


|| مهیا. بسیجیده . آماده :
خود تو آماده بوی و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته .

رودکی .


|| پاک و صافی شده . ساخته و پرداخته :
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته .

فردوسی .


|| بصلاح .دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها :
اگر چه جریره ست پیراسته
ازین انجمن مر ترا خواسته .

فردوسی .


فلان جوانی است آراسته و پیراسته ؛ بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی . || مزور. مزخرف . برساخته :
چنین گفت : الها به آلای خویش
به اجلال و اعزاز و نعمای خویش
که گویا کن این گرگ را تا ازوی
کنم این سخن را همی جستجوی
بدانم که این گفته ٔ راستست
و یا نه دروغ است پیراسته است .

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| پیراسته ٔ شهر؛ سواد. (دهار). فصیل (؟) بود و دیوار کوچک پیش بارو و در میان بازار که پوشانیده باشند (؟) (لغت نامه ٔ اسدی ) :
گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر برآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت .

بوشعیب .


|| دهی که در آن نخلستان بسیار باشد. بیراسته . (برهان ).
ترجمه مقاله