پیچان
لغتنامه دهخدا
پیچان . (نف ، ق ) صفت فاعلی بیان حالت در حال پیچیدن . پیچنده :
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب .
همی زور کرد آن بر این این بر آن
گرازان و پیچان دو مرد جوان .
سرمژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
چپ و راست پیچان عنان داشتن
میان یلان گردن افراشتن .
یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند.
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بیفکند و آمد میانش ببند.
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین .
برستی ز دریا و جنگ نهنگ
بدشت آمدی باز پیچان بجنگ .
برافکند برگستوان بر سمند
بفتراک بربست پیچان کمند.
بشد گرد چوپان و دو کره تاز
ابا زین و پیچان کمندی دراز.
نهانی ازان پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند.
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار.
پیچان درختی بار او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن .
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن .
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش .
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان .
به رخشش بکردار پیچان درختی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار.
چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد
این افعی پیچان که کند عمر گزایی .
خواص آذربیجان چو دود آذر پیچان
بسوختند وز هریک هزار دود برآمد.
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کاین زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده اند.
فلک افعی زمرد سلب است
دفع این افعی پیچان چکنم .
سر زلف پیچان چو مشک سیاه
وزو مشکبو گشته مشکوی شاه .
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی .
خبل ؛ روزگار سخت و پیچان بر مردم . خجوجاة؛ باد وزان سخت درپیچان . (منتهی الارب ). رجوع به در پیچان شود. تشغزبت الریح ؛ پیچان وزید باد. تشغزب ؛ پیچان وزیدن باد. (منتهی الارب ). عقص ؛ پیچان گردانیدن شاخ گوسفند. (منتهی الارب ). مرغول ، جعد، مجعد، مقصب ؛ موی پیچان . جعاده ، جعودة، تجعد، تقرد؛ پیچان گردیدن موی . (منتهی الارب ). رجل جعد؛ مرد پیچان موی . (منتهی الارب ). || گردان . روی برگرداننده . روی برتابنده . دوری جوینده . پرهیزکننده . پیچنده . روی گردان :
بسنده نباشیم با شهر خویش
همی شیر جوییم پیچان ز میش .
|| بهم برآینده . طومارسان پیچنده . گردان بهرسوی بسبب تک و تاز مخالفان یا بپیروی از سران و پیشروان لشکر :
چو با مهتران گرم کرد اسب شاه
زمین گشت جنبان و پیچان سپاه .
- مصراع پیچان ؛ کنایه از مصراع و مضمونی که بتأمل و تفکر معلوم شود :
مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید
عقده از دل واشود گر پی بمضمونم برید.
|| متأثر. مضطرب . بی آرام . باتشویش . از دردی یا اندوهی بر خویش پیچنده :
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی راند تا خانه ٔ خویش تفت .
نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
همی بود پیچان دل از گفتگوی
مگر تیره گرددْش زین آب روی .
شب آمد باندیشه پیچان بخفت
تو گفتی که با درد و غم بود جفت .
همه زیردستانْش پیچان شده
فراوان ز تندیش بیجان شده .
بدین تیره اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت .
چو دیدند رنگ رخ شهریار
برفتند گریان و پیچان چو مار.
برفتند پیچان و لب پرسخن
پر از کین دل از روزگار کهن .
بسوزم چون ترا پیچان ببینم
بپیچم چون ترا سوزان ببینم .
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام .
جهان چون چاکری است که پیچان و لرزانست در فرمان او با چون و چراش کاری نیست . (کتاب المعارف ). آدمی بچه پیچان عظیم است در سلامت نمی زید چنگ بهر جای درمیزند از آنکه از هوای عدم اینجا درافتاده است ، نه اول می بیند و نه آخرمی بیند، می ترسد که اگر چنگ در جائی زند هلاک شود. (کتاب المعارف ). || پیچنده بر خویش از خشمی یا اندوهی یا کینه ای :
کنیزک نیامد ببالین اوی
برآشفت و پیچان شد از کین اوی .
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه توران نهادند روی .
|| کوفته . رنجور. پیچنده :
بدو گفت گوید جهاندار شاه
که من سخت پیچانم از رنج راه .
همی راند حیران و پیچان براه
بخواب و بآب آرزومند شاه .
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب .
فردوسی .
همی زور کرد آن بر این این بر آن
گرازان و پیچان دو مرد جوان .
فردوسی .
سرمژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
فردوسی .
چپ و راست پیچان عنان داشتن
میان یلان گردن افراشتن .
فردوسی .
یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند.
فردوسی .
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بیفکند و آمد میانش ببند.
فردوسی .
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین .
فردوسی .
برستی ز دریا و جنگ نهنگ
بدشت آمدی باز پیچان بجنگ .
فردوسی .
برافکند برگستوان بر سمند
بفتراک بربست پیچان کمند.
فردوسی .
بشد گرد چوپان و دو کره تاز
ابا زین و پیچان کمندی دراز.
فردوسی .
نهانی ازان پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند.
فردوسی .
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار.
فرخی .
پیچان درختی بار او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن .
فرخی .
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن .
منوچهری .
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
به رخشش بکردار پیچان درختی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار.
سنایی .
چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد
این افعی پیچان که کند عمر گزایی .
خاقانی .
خواص آذربیجان چو دود آذر پیچان
بسوختند وز هریک هزار دود برآمد.
خاقانی .
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کاین زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده اند.
خاقانی .
فلک افعی زمرد سلب است
دفع این افعی پیچان چکنم .
خاقانی .
سر زلف پیچان چو مشک سیاه
وزو مشکبو گشته مشکوی شاه .
نظامی .
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی .
سعدی .
خبل ؛ روزگار سخت و پیچان بر مردم . خجوجاة؛ باد وزان سخت درپیچان . (منتهی الارب ). رجوع به در پیچان شود. تشغزبت الریح ؛ پیچان وزید باد. تشغزب ؛ پیچان وزیدن باد. (منتهی الارب ). عقص ؛ پیچان گردانیدن شاخ گوسفند. (منتهی الارب ). مرغول ، جعد، مجعد، مقصب ؛ موی پیچان . جعاده ، جعودة، تجعد، تقرد؛ پیچان گردیدن موی . (منتهی الارب ). رجل جعد؛ مرد پیچان موی . (منتهی الارب ). || گردان . روی برگرداننده . روی برتابنده . دوری جوینده . پرهیزکننده . پیچنده . روی گردان :
بسنده نباشیم با شهر خویش
همی شیر جوییم پیچان ز میش .
فردوسی .
|| بهم برآینده . طومارسان پیچنده . گردان بهرسوی بسبب تک و تاز مخالفان یا بپیروی از سران و پیشروان لشکر :
چو با مهتران گرم کرد اسب شاه
زمین گشت جنبان و پیچان سپاه .
فردوسی .
- مصراع پیچان ؛ کنایه از مصراع و مضمونی که بتأمل و تفکر معلوم شود :
مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید
عقده از دل واشود گر پی بمضمونم برید.
دانش (از آنندراج ).
|| متأثر. مضطرب . بی آرام . باتشویش . از دردی یا اندوهی بر خویش پیچنده :
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی راند تا خانه ٔ خویش تفت .
فردوسی .
نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی .
همی بود پیچان دل از گفتگوی
مگر تیره گرددْش زین آب روی .
فردوسی .
شب آمد باندیشه پیچان بخفت
تو گفتی که با درد و غم بود جفت .
فردوسی .
همه زیردستانْش پیچان شده
فراوان ز تندیش بیجان شده .
فردوسی .
بدین تیره اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت .
فردوسی .
چو دیدند رنگ رخ شهریار
برفتند گریان و پیچان چو مار.
فردوسی .
برفتند پیچان و لب پرسخن
پر از کین دل از روزگار کهن .
فردوسی .
بسوزم چون ترا پیچان ببینم
بپیچم چون ترا سوزان ببینم .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام .
مولوی .
جهان چون چاکری است که پیچان و لرزانست در فرمان او با چون و چراش کاری نیست . (کتاب المعارف ). آدمی بچه پیچان عظیم است در سلامت نمی زید چنگ بهر جای درمیزند از آنکه از هوای عدم اینجا درافتاده است ، نه اول می بیند و نه آخرمی بیند، می ترسد که اگر چنگ در جائی زند هلاک شود. (کتاب المعارف ). || پیچنده بر خویش از خشمی یا اندوهی یا کینه ای :
کنیزک نیامد ببالین اوی
برآشفت و پیچان شد از کین اوی .
فردوسی .
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه توران نهادند روی .
فردوسی .
|| کوفته . رنجور. پیچنده :
بدو گفت گوید جهاندار شاه
که من سخت پیچانم از رنج راه .
فردوسی .
همی راند حیران و پیچان براه
بخواب و بآب آرزومند شاه .
فردوسی .