پی بردن
لغتنامه دهخدا
پی بردن . [ پ َ / پ ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) واقف گشتن . آگاه شدن . اطلاع یافتن . آگاهی یافتن . اطلاع حاصل کردن . دریافتن . دانستن . یافتن . راه بردن . سراغ چیزی یافتن . بحقیقت چیزی رسیدن . (آنندراج ). نشان یافتن . فهمیدن . بو بردن . (فرهنگ نظام ). کشف کردن . مطلع شدن :
مرد درین راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یار کند.
پی بگمانت نبرده هرچه یقین است
ره بیقینت نیافت هرچه گمانست .
ره رفته تا خط رقم از اول خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از علا.
بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن .
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز.
چو اندیشه زین پرده درنگذرد
پس پرده ٔ راز پی چون برد.
از آن قصه هریک دمی میشمرد
بفرهنگ دانا کسی پی نبرد.
بنشناخت از یکدگر بازشان
نه پی برد بر پرده ٔ رازشان .
بگوید جملگی با جان و با دل
اگر تو پی بری این راز مشکل .
اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خود
که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی .
چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی . (مجالس سعدی ).
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی بملکی درند.
خر جماع آدمی پی برده بود.
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بی چون وخرد کی پی برد.
مردمش چون مردمک دیدن خرد
در بزرگی مردمک کس پی نبرد.
نقد حال خویش را گر پی بریم
هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم .
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون درآمد حس زنده پی ببرد.
تو مگو آن مدح را من کی خرم
از طمع کی گوید او من پی برم .
لبش می بوسم و درمیکشم می
به آب زندگانی برده ام پی .
در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم .
فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. (حبیب السیر ج 3 جزوه ٔ 4 ص 324).
بکنه ذاتش خرد برد پی
اگر رسد خس بقعر دریا.
اقتداء؛ پی بردن بکسی . تقمم ؛ پی بردن بخاکروبها وجستن آنرا. احتذاء...؛ بکسی پی بردن . (منتهی الارب ).
مرد درین راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یار کند.
ناصرخسرو.
پی بگمانت نبرده هرچه یقین است
ره بیقینت نیافت هرچه گمانست .
مسعودسعد.
ره رفته تا خط رقم از اول خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از علا.
خاقانی .
بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن .
خاقانی .
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز.
نظامی .
چو اندیشه زین پرده درنگذرد
پس پرده ٔ راز پی چون برد.
نظامی .
از آن قصه هریک دمی میشمرد
بفرهنگ دانا کسی پی نبرد.
نظامی .
بنشناخت از یکدگر بازشان
نه پی برد بر پرده ٔ رازشان .
نظامی .
بگوید جملگی با جان و با دل
اگر تو پی بری این راز مشکل .
عطار.
اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خود
که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی .
عطار.
چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی . (مجالس سعدی ).
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی بملکی درند.
سعدی .
خر جماع آدمی پی برده بود.
مولوی .
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بی چون وخرد کی پی برد.
مولوی .
مردمش چون مردمک دیدن خرد
در بزرگی مردمک کس پی نبرد.
مولوی .
نقد حال خویش را گر پی بریم
هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم .
مولوی .
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون درآمد حس زنده پی ببرد.
مولوی .
تو مگو آن مدح را من کی خرم
از طمع کی گوید او من پی برم .
مولوی .
لبش می بوسم و درمیکشم می
به آب زندگانی برده ام پی .
حافظ.
در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم .
حافظ.
فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. (حبیب السیر ج 3 جزوه ٔ 4 ص 324).
بکنه ذاتش خرد برد پی
اگر رسد خس بقعر دریا.
اقتداء؛ پی بردن بکسی . تقمم ؛ پی بردن بخاکروبها وجستن آنرا. احتذاء...؛ بکسی پی بردن . (منتهی الارب ).