ترجمه مقاله

چادر

لغت‌نامه دهخدا

چادر.[ دَ / دِ / دُ ] (اِ) خیمه . سایبان . بالاپوش زنان . ردا. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). پارچه ای که زنان برای پوشانیدن چهره و دستها و سایر اعضا و البسه بر روی همه ٔ لباسها پوشند. جامه ٔ رویین زنان . جامه ٔ بی آستین زبرین زنان که تمام سر و تن و پای و دست را از نظرها مستور دارد. پارچه ای است عریض و طویل که زنهاسر میکنند. (فرهنگ نظام ). ردای زنان . بالاپوش . پرده . حجاب . و رجوع به حجاب شود : زن از چادر غافل ماند، گوشه ٔ چادر بگشاد... پاره ای خاک در چادر بست . (سندبادنامه ص 70). در مثل میگویند: «حمام نرفتن بی بی از بی چادری است » یا «خانه نشستن بی بی از بی چادری است ». || روپوش . روبنده . حجاب . رجوع به حجاب شود. ترجمه ٔ وطاء و بدین معنی با لفظ در سرکشیدن و به چهره کشیدن و پوشیدن وبر کتف برافکندن و از پشت برکشیدن . (آنندراج ). || مطلق سرپوش . پوشش . مطلق پوشش . هر چیزی از پارچه و جز آن که جایی یا کسی یا چیزی را بپوشاند. || پارچه ٔ عریض و طویل که رختخواب در آن می بندند. (فرهنک نظام ). چادر شب . || لحاف . روپوش که هنگام خواب بر روی خود اندازند. لحاف ... هر جامه ای که بالای جامه ها باشد همچو چادر و مانند آن . (منتهی الارب ). ملحفة. چادر (منتهی الارب ) :
بخسبند و یک گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند.

فردوسی .


بخفت اندران سایه بوزرجمهر
یکی چادر اندر کشیده به چهر.

فردوسی .


بگفت این و چادر بسر برکشید
تن آسانی و خواب را برگزید.

فردوسی .


از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین
وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر.

ناصرخسرو.


|| خیمه . خرگاه . شادروان . سایبان . صاحب آنندراج نویسد: «در ترکی به معنی خیمه و با لفظ زدن مستعمل است ». || سفره و سماط. (ناظم الاطباء). || خرقه . (ناظم الاطباء). || آبشار. (ناظم الاطباء). || بالن . || کفن :
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت .

فردوسی .


همه دشت از ایشان تن بی سر است
زمین بستر و خاکشان چادر است .

فردوسی .


بر چشمه تختی و مردی بر اوی
بمرده به چادر نهان کرده روی .

اسدی .


اتحمی ؛ نوعی از چادرهای یمن . اتحمیه ؛ نوعی از چادرهای یمن . تحمه ؛ چادرهایی که بر آن خطوط زرد باشد. ازار؛چادر و شلوار. لفاع ؛ چادر یا گلیم یا گستردنی ... جرده ؛ چادر سوده و کهنه . جنینة؛ نوعی از چادر ابریشمی است . جلباب ؛ پیراهن و چادر زنان و معجر یا چادری که زنان لباس خود را بدان از بالا بپوشند. خملة؛ چادر جامه ٔ خواب دار و جامه ٔ مخمل مانند چادر و جز آن . خمیلة؛ چادر مخمل خواب دار. رداء؛ چادر. مرداة؛ چادر. ریطة؛ چادر یک لخت یا هر جامه ٔ نرم و تنک که زنان بر سر اندازند. رائطة؛ چادر یک لخت که زنان بر سر افکنند. سیح ؛ نوعی از چادر. سند؛ نوعی از چادرها. سمط؛ چادر بی آستر که بر دوش اندازند یا چادر از پنبه . شرعبی ؛ نوعی از چادرها. صیدن ؛ چادر درشت بافت . صتیة؛ چادر و جامه ای است یمنی . طیلس ؛ چادر. طیلسان ؛ چادر. طرحة؛ چادر. عصب ؛ نوعی از چادر. عطاف ؛ چادر. عاطف ؛ چادر. معطف ؛ چادر. عبعب ؛ چادر باریک و نازک از پشم شتر. غدفلة؛ چادر فراخ . فوطة؛ چادر نگارین یا چادر خط دار. قرطاس ؛ چادر مصری . تحول الکساء؛ چیزی در چادر نهاد و بر پشت برداشت آن را. کرُ؛ چادر. لوط؛ چادر. معقد؛ نوعی از چادر. ملف ؛ چادر. ملاءة؛ چادر یک لخت . ریطة؛ چادر یک لخت . مریش ؛ چادر منقش . مئزر؛ چادر. مهاصری ؛ چادری است یمنی . نصیف ؛ چادر دو رنگ . تجواز؛ نوعی از چادر منقش . التفاع ؛ چادر درخود پیچیدن . (منتهی الارب ) :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.

رودکی .


یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه .

رودکی .


بگفت این و بگشاد چادر ز روی
همه روی ماه و همه مشک موی .

فردوسی .


ز کافورزیر اندرش بستری
کشیده ز دیبا بر او چادری .

فردوسی .


چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دور بانگ خروس .

فردوسی .


چو پیدا شد آن چادر زرد رنگ
از او گشت گیتی چو پشت پلنگ .

فردوسی .


چو شب چادر قیرگون کرد نو
ز شهر و ز بازار برخاست غو.

فردوسی .


چو خور چادر زرد بر سر کشید
بشد باختر چون گل شنبلید.

فردوسی .


چو خورشید از آن چادر لاجورد
برآمد بپوشید دیبای زرد.

فردوسی .


تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاجورد.

فردوسی .


دویاره یکی طوق با افسری
ز دیبای چین بافته چادری .

فردوسی .


ز دیبا کشیده برو چادری
ز هرگوهری بر سرش افسری .

فردوسی .


هامون گردد چو چادروشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن .

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 271).


سلاح یلی بازکردی و بستی
بسام یل و زال زر، دوک و چادر.

فرخی .


تو گویی بباغ اندرون روز برف
صف ناژوان و صف عرعران
بسی خواهرانند در راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران .

منوچهری .


چهل جنگی همه گرد دلاور
کشیده چون زنان در روی چادر.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 491).


پس آنگه چون زنان پوشیده چادر
به پیش ویس بانو شد سراسر.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


مر او را گفت رامین ای برادر
بپوش این راز ما را زیر چادر.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


بیارم ویسه را با کیش و چادر
پیاده چون سگان در پیش لشکر.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


ز خون رخ به غنجار بند و دخور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.

اسدی .


چوشیر ژیان جست از افراز تخت
گرفتش گلوبند و بفشارد سخت
بدرید چادرش و بفکند پست
دهانش بیاکند و دستش ببست .

اسدی .


نهالی به زیرش غلیژن بدی
ز بر چادرش آب روشن بدی .

اسدی .


فکرت ما زیر این چادر بماند
راز یزدانی برون زین چادر است .

ناصرخسرو.


گل سرخ نوکفته بر بار گویی
برون کرده حوری سر از سبز چادر.

ناصرخسرو.


تسبیح میکنندش پیوسته
در زیر این کبود و تنک چادر.

ناصرخسرو.


هر کسی را زیر این چادر درون
خاطر جویا به راهی دیگر است .

ناصرخسرو.


زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیارخوار و بیمر است .

ناصرخسرو.


مسبب چون بود پس هر کسی را
که وهمش گرد او گردد چو چادر.

ناصرخسرو.


زیر سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر.

ناصرخسرو.


یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.

ازرقی .


بر چادر کوه گازرآسا
از داغ سیه نشان برافکند.

خاقانی .


گفتم چادر ز روی بازنگیری ؟
بکر نیی ، شرم داشتن چه مجال است ؟
چادر بر سر کشیدتا بن دامن
یعنی بکرم من این چه لاف محال است ؟
از پس بکران غیب چادر فکرت
بفکن خاقانیا که بر تو حلال است .

خاقانی .


صبح را تقدیر او از شیر چادر میدهد
شام را تقدیر او از قیر معجر میکند

شهاب زرگر (از لباب الالباب ج 2 ص 4 و 5).


زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان .

مولوی .


رفت جوحی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت .

مولوی .


این غول روی بسته ٔ کوته نظر فریب
دل میبرد بغالیه اندوده چادری .

سعدی (کلیات چ مصفا ص 741).


بس قامت خوش که زیر چادر باشد
چون باز کنی مادر مادر باشد.

سعدی (گلستان ).


ترجمه مقاله