ترجمه مقاله

چالندر

لغت‌نامه دهخدا

چالندر. [ ل َ دَ] (اِخ ) نام ولایتی معروف در هندوستان . نام ولایتی در هندوستان که «مسعودسعد» شاعر نامدار ایرانی چند سالی از دوران آزادی خود را در آن محل میزیسته و چندی نیز سمت حکمرانی آنجا را داشته است . مرحوم رشید یاسمی در مقدمه ای که بر دیوان مسعودسعد نگاشته است . در ذیل کلمه ٔ «چالندر» چنین مینویسد: «از ناحیه ٔ دهگان شبی خبر به لاهور رسید که سابری نام با ده هزار سوار و پیاده به عزم جنگ پیش می آید. ابونصر فارسی شخصاً به مقابله ٔ او رفت ... در این جنگ مسعودسعد با ابونصر همراه بوده و وصفی بدیع از میدان جنگ کرده است در نتیجه این فتح ، ولایت چالندر که تا آن وقت به اختیار دولت لاهور نیامده بود مسخر شدو ابونصر حکمرانی آنجا را به مسعود سپرد» و بعد مینویسد، «چالندر یا چالهندر شهری در پنجاب و سابقاً دارالملک آن ولایت بوده ،... از وصف هائی که مسعود راجع به راه چالندر کرده است همچنین پیداست که ولایتی کوهستانی و صعب العبور بوده است ». (دیوان مسعودسعد، مقدمه ٔرشید یاسمی ص لدوله ). نام ناحیتی از ولایت لاهور هندوستان که «مسعودسعد» پس از رهایی از حبس قلعه نای ، ازطرف «بونصر فارسی » به مرزبانی و حکمرانی آن ناحیت نامزد شده و در قصاید خود چند جا نام «چالندر» را آورده است . نام ولایتی به سومنات (فرهنگ اسدی ). شهری است بر سر کوهی اندر، سردسیر و از او مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش و اندر میان رامیان و چالهندر پنج روزه راه است و همه ٔ راه درختان هلیله و بلیله وآمله و داروهاست که بهمه ٔ جهان ببرند و این شهر از حدود رای قنوج است . (حدود العالم چ تهران چ سید جلال الدین تهرانی ص 44 ذیل نام جالهندر). صاحب انجمن آرا و مؤلف آنندراج شرحی افسانه مانند ذیل لغت «چالندر»نوشته اند که اگر چه اعتبار تاریخی ندارد لیکن از آن جهت که نموداری از داستانهای باستانی ایران است عیناً نقل میشود و آن شرح چنین است : «شهری است در ولایت پنجاب که در زمان ضحاک در تصرف گماشتگان او بوده به امر فریدون ، رستم زال (؟!) مسخر کرده آنجا را که چالندر باشد دارالملک پنجاب کرد... و پیروز رای بن کیشو راج بن مهاراج پادشاه هندوستان در زمان منوچهر لشکر کشیده پنجاب را گرفته «چالندر» را دارالملک کرده پیروز پور را بنام خود بساخت آخرالامر رستم زال او را بیرون کرده پنجاب و ملتان و سند را ضمیمه ٔ ولایت سیستان نمود...». (فرهنگ انجمن آرا) (آنندراج ) :
چه ده ، دهی که بد و نیک وقف بود بدو
به زنگبار و به هند و پسند و چالندر.

عنصری (از فرهنگ اسدی ).


یکشب از دهگان بچالندر کشیدی لشکری
چون زمانه زورمند و چون قضا کینه گذار.

مسعودسعد.


بوم چالندر است مرتع من
مار و رنگم در این نقاب و ثغور.

مسعودسعد (دیوان ص 268).


چو بنگریم همیدون پس از قضای خدا
بلای ما همه «قزدار» بود و چالندر.

مسعودسعد.


ترجمه مقاله