چشم افکندن
لغتنامه دهخدا
چشم افکندن . [ چ َ / چ ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تماشا کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 97). چشم انداختن . نظر کردن . نگاه کردن :
سرانجام بگذاشت جیحون بخشم
به آب و بخشکی نیفکند چشم .
رجوع به چشم انداختن شود.
- از چشم افکندن کسی یا چیزی را ؛ بی اعتبار و بی ارزش جلوه دادن آن کس یا آن چیز را در نظر بینندگان . از چشم انداختن .
- چشم افکندن از چیزی ؛ چشم پوشیدن و صرف نظر کردن از آن چیز :
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم
سایه ٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم .
- چشم افکندن بر چیزی ؛ کنایه از نگاه کردن و نگریستن بچیزی . (آنندراج ). چشم انداختن و نگاه کردن بچیزی . (از فرهنگ نظام ) :
وآنگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود.
بر من بفکند چشم و دانم
بر هیچکس اینقدر نینداخت .
- چشم بر زمین افکندن ؛ فرونگریستن بزمین خواه از شرم و خجالت و یا اندوه و خواه از تواضع و فروتنی . (برهان ) (ناظم الاطباء).
- || کنایه ازسجده کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء).
سرانجام بگذاشت جیحون بخشم
به آب و بخشکی نیفکند چشم .
فردوسی .
رجوع به چشم انداختن شود.
- از چشم افکندن کسی یا چیزی را ؛ بی اعتبار و بی ارزش جلوه دادن آن کس یا آن چیز را در نظر بینندگان . از چشم انداختن .
- چشم افکندن از چیزی ؛ چشم پوشیدن و صرف نظر کردن از آن چیز :
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم
سایه ٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم .
سعدی .
- چشم افکندن بر چیزی ؛ کنایه از نگاه کردن و نگریستن بچیزی . (آنندراج ). چشم انداختن و نگاه کردن بچیزی . (از فرهنگ نظام ) :
وآنگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود.
سعدی .
بر من بفکند چشم و دانم
بر هیچکس اینقدر نینداخت .
درویش هروی (از آنندراج ).
- چشم بر زمین افکندن ؛ فرونگریستن بزمین خواه از شرم و خجالت و یا اندوه و خواه از تواضع و فروتنی . (برهان ) (ناظم الاطباء).
- || کنایه ازسجده کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء).