ترجمه مقاله

چنان

لغت‌نامه دهخدا

چنان . [ چ ُ/ چ ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مخفف «چون آن » و «چونان ». (برهان ). مخفف «چونان » است ، یعنی چون آن . (انجمن آرا). مرکب است از لفظ «چون » که از ادات تشبیه و «آن » که اسم اشارت است ، و ناچار است بودن کاف بیانیه بعد از وی خواه مذکور بود، خواه محذوف . (آنندراج ). کلمه ٔ موصول یعنی «چون آن ». «مانند». «مثل آن ». «همچو». (ناظم الاطباء). یعنی «چون آن » و «چونان ». (از شرفنامه ٔ منیری ). مرکب است از «چن » که مخفف «چون » است و «آن » که حرف اشاره است پس به قاعده باید بضم اول تلفظ شود چنانچه در هند همین طور است ، لیکن در ایران به کسر اول است . (فرهنگ نظام ). آنگونه . آنسان . همچنان . آنطور. چونان :
به نشکرده ببرید زن را گلو
تفو بر چنان ناشکیبا تفو.

ابوشکور.


چرات ریش دراز آمده ست وبالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین .

منجیک .


چو بر دجله بر یکدگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند.

فردوسی .


چنان لشکر گشن و چندان سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.

فردوسی .


نگه کرد کاوس در چهر اوی
چنان اشک خونین و آن مهر اوی .

فردوسی .


مرا گفت جانا غلط کرده ای ره
به یک ره فتادی ز ره بر کرانی
همانجا شو امشب کجا دوش بودی
ره تو نه اینست مانا ندانی
در من چه کوبی ره من چه گیری
چو آرام گیرد دلت با چنانی .

فرخی .


نه تو آورده ای آیین بناگوش سپید
مردمان را همه بوده است بناگوش چنان .

فرخی .


امیر چنان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی . (تاریخ بیهقی ). مرا تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت ، چنانکه بهمه ٔ روزگار چنان نزدیک نداشته بود.(تاریخ بیهقی ). غلامان ... چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی . (تاریخ بیهقی ).
راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه .

سعدی .


نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود بامورش .

حافظ.


رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیزهم نخواهد ماند.

حافظ.


|| (حرف اضافه ٔ مرکب ) بمعنی مانند و مثل . بسان . نظیر :
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر ابر سوک عروس سیزده ساله .

رودکی .


یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیربر روباه درغانی .

ابوالعباس .


گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد.

لبیبی .


بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل .

منوچهری .


|| (ق مرکب ) آنگونه . آنسان . آنطور :
بخل همیشه چنان ترا بد از آن روی
کآب چنان از سفال نو بترابد.

خسروانی .


ز شادی چنان شد دل اردشیر
که گردد جوان مردم گشته پیر.

فردوسی .


یکی راز خواهم همی با تو گفت
چنان کن که ماند سخن در نهفت .

فردوسی .


چنان دان که آن کارکرد من است
نه از چاره ٔ هم نبرد من است .

فردوسی .


ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان .

عنصری .


چنان زی که مور از تو نبود به درد
نه بر کس نشیند ز باد تو گرد.

اسدی .


چنانست دادش که ایمن به ناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.

اسدی .


به کشت ار برد رنج کشورزیان
چنان کن که ناید به کشور، زیان .

اسدی .


چنان زندگانی کن ای نیک رای
از آن پس که توفیق دادت خدای
که خایند از اندوهت انگشت دست
چو اندر زمینت آید انگشت پای .

سنائی .


من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه ٔ خویشی که ز من بیخبری .

سعدی .


چنان قحط شد سالی اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق .

سعدی .


فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.

حافظ.


چنان بزد ره اسلام غمزه ٔ ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند.

حافظ.


چنان زندگانی کن اندر جهان
که چون مرده باشی نگویند مرد.

(منسوب به حافظ).


|| پیوسته و پیاپی ولاینقطع :
گریزان همی رفت مهتر چو گرد
دهان خشک و لبها شده لاجورد
چنان تا سپیده دمان بردمید
شب تیره گون دامن اندرکشید.

فردوسی .


چنان تا به نزدیک ایران رسید
خبر زو به شاه دلیران رسید.

فردوسی .


رجوع به همچنان شود.
- آنچنان ؛ آنگونه . آنسان . آنطور :
دل منه بر وفای صحبت او
کاَّنچنان راحریف چون تو بسی است .

سعدی (بدایع).


- همچنان ؛ همانگونه . همانطور :
که گر بجان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست .

سعدی (بدایع).


ترجمه مقاله