چیردست
لغتنامه دهخدا
چیردست . [ دَ ] (ص مرکب ) مسلط. غالب چیره دست :
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست .
|| ماهر. توانا. رجوع به چیردست شود.
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست .
سعدی (بوستان ).
|| ماهر. توانا. رجوع به چیردست شود.