کاتب
لغتنامه دهخدا
کاتب . [ ت ِ ] (اِخ ) مولانا صدر مردی آشفته روزگار بود و بیشتر اوقات خود را صرف خدمت اتراک میکرد ولی اگر لوندئی میسر میشد نه از خط و نه از شعر یاد می آورد و شراب او را چنان مغلوب ساخته بود که به هیچ کار اختیار نداشت . این مطلع ازوست :
هرگز دل ما را بغمی شاد نکردی
کشتی دگران را و مرا یاد نکردی .
در شهر هرات فوت شد. (ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 44).
مطلع
هرگز دل ما را بغمی شاد نکردی
کشتی دگران را و مرا یاد نکردی .
در شهر هرات فوت شد. (ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 44).