ترجمه مقاله

کاره

لغت‌نامه دهخدا

کاره . [ رَ / رِ ] (ص نسبی ) هر چیز کارآمدو لایق و قابل کار و کسی که از وی کار آید. || منصوب . صاحب منصب و مقام . (ناظم الاطباء). مؤثر. شاغل مقامی . دارای شغلی . بکار مشغول . || در ترکیب آید و صفت فاعلی سازد همچون ستمکاره . هرکاره . همه کاره . هیچ کاره . (از فرهنگ معین ) :
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست .

حافظ.


هیچ کاره همه کاره است .
|| عامل و فاعل (عمل خوب و بد). شهرت در عملی خوب یا بد بهم رساندن . آن کاره :
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد.

نظامی .


این کاره ، بدکاره ، بیکاره ، ستمکاره :
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک .

نظامی .


گله از دست ستمکاره بسلطان گویند
چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم .

سعدی (صاحبیه ).


گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.

سعدی (بوستان ).


نصفه کاره ، نیمه کاره ، هرکاره .
- کاره ای بودن در جائی یا نبودن ؛ صاحب نفوذ یا سلطه ای بودن یا نبودن : من در آنجا کاره ای نیستم .
ترجمه مقاله